یکشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۹۳

ثانيه

(درستایش زندگی)
از اینجا بشنوید 
شب که باید ،نمی خوابید . می نشست و نگاه میکرد. به چی ،نمیدونم. به پنجره. به دیروز. به فردا . و روز که نباید، میخوابید.  نه به لذت، به اصرار. با هر باز کردن چشم، ساعت بی عقربه ی کامپیوتری رو نگاه میکرد که هی شماره مینداخت و باز پلک های هشیارش رو روهم فشار میداد. می گفت: می بینی چه کلاهی سرمون میذارن؟ به ۶۰ نرسیده، دوباره صفرمیشن. اینطوری ما بدبخت ها فکر می کنیم مدام باید شروع کرد. 
می گفت : حالم از بیداری به هم میخوره.

*****
می گفت: موقع پرکردن مربع ها ، صدای "تق" مدادنوکی که میشکنه دلم رو آشوب می کنه .
می گفت: کاش یه جوری بهم می رسوند که "سه گزینه ی بالا" درسته یا "هیچکدام" . جواب" چرا" ها روهم  لازم نبود بده . اونها روازبس مزخرف بافتم بلد شدم.
می گفت: دلم میخواد نصفه کاره ولش کنم ،تموم شه بره. حالم از امتحان به هم میخوره.

*****
می گفت یه مورچه اس که ازبس راننده ها به احترامش پشت خط عابر پیاده وایستادن ، از خودش چندشش میشه.
می گفت : باید مورچه باشی تا بفهمی پشت این چراغ قرمز و ترمز ، چه تحقیری خوابیده.
می گفت دلش میخواد بره زیر چرخ کالسکه ی یه بچه ی دماغو که هنوزپوستش آفتاب نخورده ، و بمیره.
می گفت: حالم از زنده بودن به هم میخوره.

*****
وقتی رسیدم فقط دستاش بیرون بود و چشماش. ردخونابه روی اون همه لایه ی باند و گاز پیدا بود. دلم میخواست بپرسم : این همون تقلبیه که منتظرش بودی یا چرخ کالسکه اس؟
انگشتای کشیده اش رو انداخت تو چین های پایین بلوزم . سرم رو خم کردم دم صورتش. از لای لبایی که لابد از فشار پانسمان بازمونده بود، یواش گفت: دلم میخواست صد سال زندگی کنم.
و مرد.


هیچ نظری موجود نیست: