یکشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۹۳

پیمانه

از اینجا بشنوید
مستانه با پاهاي استخونيش، سرپنجه بيخ ديوار، دنبال يه قطره بارون، كنار بالاترين برگ بيد مجنون راه ميرفت كه پريد پايين. مستانه با بارون ارديبهشت يه قرار سري گذاشته بود. و اينجوري بود كه افتاد و قطع نخاع شد.

حالا پيمانه ناخن هاشو بلند کرده و هر روز با يه ذوق عذاب آور پنهانی مياد ويلچر مستانه رو جابجا ميكنه، كنار همون بيد مجنون. و مواظبه كه هيچوقت بالاي ديوار نره. و وقتي بارون ارديبهشت همه جا رو خيس ميكنه، چتر سياه دسته عصايي رو بالاي سرش ميگيره و مواظبه پيش داريوش – كه حالا ديگه نگاهش به پيمانه اس واميد واره كه يه روز پيمانه به لاغري مستانه بشه - خيس نباشه. 

و وقتي مستانه – كه زبونش از دهنش بيرون افتاده- شروع ميكنه به تقلا كردن تا يه چيزی رو به اون بفهمونه ، پيمانه سرش رو تكون ميده و آه ميكشه. چون شنيده آه براي صورتهاي گرد جذابيت مياره.

مستانه ديگه تقلا نميكنه. به قطره هاي بارون نگاه ميكنه. به كفشهاي سياه و خيس داريوش. به عينك بخار كرده اش. به چشماش. به باسن بزرگ پيمانه .و نميدونه چطوري بهش بفهمونه كه چتر دسته عصايي سياه مردونه، چيزخوبي براي پرهيز از بارون ارديبهشت نيست.

هیچ نظری موجود نیست: