یکشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۹۳

نوک برج تيرداد

از اینجا بشنوید
خانم ضاد كه خسته شده بود، يه روز ابري تابستون دستنويس رمان چاپ شده اش رو با تمام وسايلي كه از زندگيش با شروين مونده بود گذاشت دم در ، و رفت بالاي برج تيرداد - كه ميشد ازش برج ميلاد رو هم ديد - تا گذشته اش رو مرور كنه.

خانم ضاد بعد از ٢٤ سالگيش بارها به تعداد زياد و در فواصل كوتاه سانسورهاي چهارم تا سيصد و نود و نهم زندگيش رو در كوچه، بقالي، مهموني، دانشگاه ،آرايشگاه ، زايشگاه، اداره ثبت، اداره انحصار وراثت، صف اتوبوس، صف گوشت، صف مدرسه ي بچه اش، دادگاه طلاق ، وصد البته وقتي ميخواست رمانش رو چاپ كنه ، مثل يك اتفاق ناگزير و طبيعي تجربه كرده بود. اما سه سانسور اولي كه تا پيش از ٢٤ سالگي تجربه كرده بود هنوز براش عادي نشده بود.

اولين بار ٨ ساله بود. خانم ضاد توي سه صفحه ي اول دفتر خاطرات با دستخطي كه هنوز كاملا از شر كسره ها و فتحه هاخلاص نشده بود حرفهايي نوشته بود كه نبايد. از خواب شب قبل نوشته بود كه توي برنامه كودك جلوي مجري روسري قهوه اي "عينهو دختر فيلم گريس " با سعيد پسر زردمبوي همسايه رقصيده بود، ازتخم مرغ عسلي صبحونه كه " مثل ان دماغ "شل شده بود ، و در پي خريدي كه از فروشگاه شهر و روستا به همراه مادربزرگش كرده بود، رسيده بود به اين سوال كه چرا به نخود ميگيم نخود و نميگيم عدس؟ و كي انتخاب كرده كه اسمها اينطوري باشن؟
دفتر خاطرات رو باباضاد، پدر خانم ضاد ديد، وبه دليل استفاده از كلمات ركيك، طرح سوالات هپروتي، و خوابهايي كه تكرارش در مدرسه ميتونه دردسر ساز باشه، براي صلاح خانم ضاد و امنيتش در جامعه و در و همسايه ، سه برگ اول دفتر خاطرات سيمي خانم ضاد كنده، مچاله و به زباله دان خانه انداخته شد.

خانم ضاد ١٦ ساله بود كه با دوست برادرش شروع كرد به نظربازي . دوست برادر - كه اسمش عبداليحيي بود و از بدو تولد شروين صدا ميشد - توي مسير مدرسه به خونه و گپ هايي كه با عبور هر رهگذري تبديل به سوت و سكوت ميشد، مرد افسانه اي روياهاي خانم ضاد شد. شروين ويديوي گريس رو صدبار ديده بود، برك دنس ، فلش دنس و درتي دنسينگ رو هم ، اينقدر كه نوار كاست گير كرده بود توي پخش و پاره شده بود . و حالا ميخواست بعد از سربازي بره از كشور ، بره جايي كه بتونه با خيال راحت فيلمهاي مورد علاقه اش رو تو سينما ببينه و ديگه نگران پاره شدنشون نشه.

كار نظربازي به اولين نامه كه رسيد، خانم ضاد سانسور دوم رو تجربه كرد. برادرش آقا ضاد، لاي كتابهاي مدرسه خانم ضاد بر اساس اتفاق دنبال جورابش ميگشت كه دستش خورد به كاغذ تا شده و "دوستت دارم" رو ديد. آقا ضاد فكر كرد بهتره شروين رو بكشه، ولي چون از خانواده ي محترمي بود با يه نخ سيگار كه از روزنامه فروشي سر خيابون خريده بود رفت دم مدرسه ي خانم ضاد ، نامه رو مچاله كرد و انداخت جلوي خواهر عصيانگرش و اولين سيگار زندگيشو بدون ترس از لو رفتن ،جلوي خانم ضاد روشن كرد. آقا ضاد بعد از اون ماجرا خواهرش رو يك روز هم توي راه مدرسه به خونه و بر عكس تنها نگذاشت. سه روز بعد عبداليحيي، ملقب به شروين توسط بابا ضاد احضار شد و وقتي گفت كه قصد ازدواج داره، مشروط شد به تموم كردن سربازي و قبولي در كنكور و خلاصه بعد از طي تمام مراحل ، حكم با كمي تاخير در يك روز آفتابي ، زير دود اسفند و كل كشيدن در و همسايه با سلام و صد سلام جلوي دوربين هندي كمي كه هنوز به قدرت موبايل هاي امروز نبود، اجرا شد.

خانم ضاد ٢٤ ساله بود كه سانسور سوم رو تجربه كرد. اون روز رفته بود سركار و دفتر خاطراتي كه بعد از ٨ سالگي ، با وسواس و مخفيانه ، تمام سالهاي زندگيش رو توش ثبت كرده بود - و البته بخش مهميش گله از سانسورچي هاي خانگي دوران مجرديش بود- با خيال راحت توي كارتن پلو پز پارس خزر بالاي كمد اتاق خواب ، جاسازي كرده بود .

شروين كه اون روز دانشگاه نداشت و توي خونه مونده بود، اومده بود دي وي دي ها ي ايكس جديدش رو - كه از ترس فقط دور از چشم خانم ضاد ، تماشا و حفظ ميكرد - يه جا قايم كنه، كه از قضا بالاي كمد اتاق خواب و توي كارتن پلوپز دستش به يه جسم قفل دار با جلد طلايي شبه چرم اصابت كرده بود. دي وي دي در دست و شلوارك نقش آناناسي در پا، قفل فانتزي رو باز كرده بود، تمام صفحه ها رو خونده بود و بعد همه رو كنده بود، ريز ريز كرده بود و با افتخار روي ميز چيده بود.

خانم ضاد ساعت ٢ از مطب خانم دكتري كه منشيش بود اومد خونه، تكه هاي كاغذ رو ديد و بغض زبونش رو بند آورد. شروين توضيح داد كه چون تمام ناملايمات خانم ضاد با وجود شروين توي زندگيش تبديل به رحمت شده، دليلي نداره بخواد ردي از خاطرات پر گله ي گذشته نگه داره و بعد پيشوني خانم ضاد رو مثل يه استاد بوسيده بود. شروين كه يادش رفته بود چرا سراغ جعبه ي پلوپز رفته، دي وي دي هاش روي ميز جا مونده بود كه خودش ماجراهايي به پا كرد و البته موضوع اين قصه نيست .

خانم ضادكه خسته شده بود اون روز ابري تابستون روي برج تيرداد به اين نتيجه رسيد كه بهتره بره پايين ، راهشو بگيره و يه مدت از شهر با برج هاي كوتاه و بلند عاريه اش دور شه. و حواسش نبود زني كه براي مرور گذشته اش نوك يه برج ايستاده حالا ديگه خودش يه موضوع ممنوعه و بنابراين به نفعشه بجاي پايين رفتن، فقط دستاش رو ببره بالا و از جاش تكون نخوره. حتي اگه اون برج اسمش تيرداد باشه و ارتفاعش به مچ پاي برج ميلاد هم نرسه.

هیچ نظری موجود نیست: