كلاس عربي...دوم راهنمايي...خانم مكي...ما سر كلاسيم.مريم ميز اول است. با دو نفر ديگر كه ميگوييم نوچه هاي مريمند. نيمكت ها سه نفره است.من ، سارا و دوستم - كه اين روز ها حالش خوب نيست - رديف يكي مانده به آخريم. روزهاي محرم است و عشق وعاشقي وقصه ها از دعواي پسرهاي محل سر بلند كردن علم.
چند ماهي است كه بزرگتر شده ايم. ۱۲سال و نيمه ايم.دوست داريم بدانيم كه بقيه هم بالغ شده اند يانه و دوست داريم به دروغ بالغ شدن خودمان را انكار كنيم. حتي پيش مادربزرگ حتي پيش مردودي ها كه اطلاعات وحشتناكي دارند از هه چيز و حتي روي ديوار هاي توالت نقاشي هاي بد كشيده اند .
و پسرها نگاهمان ميكنند. دوستم خوشگل نيست. اصلن. و بانمك است زياد. و موهاي قهوه اي صاف و بلندي دارد كه تازگي ها جلويش را سشوار ميكشد و پشتش را كه دم اسبي ميكند زير مقنه اش قلمبه ميشود . وپسرها كه ۴، ۵ سالي از مابرزگترند نامه پراكني ميكنند و بيش از همه براي دوستم. و شب ها در راه رفتن به تكيه جواب نامه ها با نگاه های ناشيانه و پر حياي دخترکاني كه هنوزمثل پسرهاهستند كه هنوز اندام تازه شان را نميشناسند و هنوز نمي دانند كه بخواهند زنانه رفتار كنند و تازه ياد گرفته اند با تيغ ناست پدر بخشي از موهاي مچ پا را بتراشند و يواشكي به همكلاسي ها نشان بدهند، جواب داده ميشود.
مهرداد پسركي كه به ’مهرداد گوه مرغي‘ معروف شده چند روزيست كه براي دوستم نامه هاي سوزناك مينويسد.پر از شعر و عشق. و دوستم حالش از مهرداد به هم ميخورد. و زنگهاي تفريحمان پر است از مشورت براي چگونه دست به سر كردن مهرداد. تا به اين نتيجه ميرسيم كه نامه اي بنويسد و به مهرداد بگويد ترجيح ميدهد با مرتضي سياه دوست شود يا ابراهيم يا حتي ممد! و اينطوري حتمن گوه مرغي خيط ميشود.
و اصلن مهم نيست كه ابراهيم عشق سحراست .يا اينکه مرتضي دلقك تر از اين هاست كه بشود دوستش داشت. تنها كسي كه شايد دل دوستم برايش مي تپيد ممد بود كه مادرش مرده بود و پدرش زن گرفته بود و ممد هميشه افسرده بود و مازيار و علي كه برزگتر هاي پسر ها بودند هميشه هوايش را داشتند و دوستم كه تمايل غريبي به توجه به آدم ها ي مشكل دار داشت با كمي خجالت نام ممد را به ليستش اضافه كرد. نامه زنگ تفريح نوشته شد و ما سر كلاسيم.
يجلس... يجلسان...
سارا اصرار ميكند كه نامه را از دوستم بگيرد و بخواند.
يجلسون...
دوستم نامه را توي فضاي خالي زیر ميز كه بهش جاميزي ميگوييم پنهان كرده. سارا نامه را ميقاپد. خانم مكي درس را قطع ميكند و با همه ي توان يك بازجو ي كا گ ب برق چشمهاي ذوق زده اش را كنترل ميكند و از سارا كاغذ را ميگيرد. دوستم زير چشمي مريم را نگاه ميكند. مريم با دوستم رقابت دارد. سر نيم نمره يا شايد هفتاد و پنج صدم. رقابت شاگرد اول ها. معلم عربي نامه را كه خواند به دوستم نگاه ميكند و ميگويد: تواز مادرت خجالت نميكشي؟ و دوستم با همه ي سرتقي يك محكوم افسانه ای ميگويد : مادرم ميدونه.
مادر دوستم هيچ چيزي نمي داند. دوستم اينقدر از مادرش دور است كه براي كم كردن شر يك پسرك گوه مرغي با ما مشورت ميكند.
خانم مكي به پوست سفيد معطرش دستي ميكشد و ميگويد: بارك الله! چه مادر و دختري. به هم مياين پس!
و نامه را توي كيفش ميگذارد.
كلاس با همه ي حال بد خانم مكي از اين همه بي شرمي ، ادامه پيدا ميكند. دوستم لبهايش را به هم فشار ميدهد. عادت دارد. و صبر ميكند تا كلاس كه تمام شد با همه ي غرورش از خانم مكي براي ندادن نامه به دفترخواهش ميكند و خانم مكي با لذت پايان يافتن يك هم آغوشي ، نفسي ميكشد و ميگويد: تا ببينم.
محرم تمام ميشود. همه به زندگي عادي برگشته اند . گوه مرغی را به خاطر امتحانات، مادرش توی خانه حبس کرده.از ممد هم خبري نيست. و دوستم هر روز اضطرابش كمتر و كمتر ميشود تا قصه ي نامه و خانم مكي فراموشش ميشود.سارا هم توهم خيانت و ترسي را ـ كه دو سه روز اول مدام به گريه واميداشتش ـ از ياد ميبرد.
امتحانات ثلث اول نزديك است. توي حياط نشسته ايم و با مقنه هاي چانه دارمان روی دهان ،غش غش ميخنديم. خانم ناظم كه براي چيدن موهايي كه از جلوي مقنعه بيرون آمده ، هميشه يك قيچي كوچك دارد، قيچي اش را تكان ميدهد. و در حاليكه با دو انگشت بلندش موهاي زير چانه اش را در يك حركت ميكند، با چانه ي جمع جلو ميآيد و به دوستم ميگويد : فردا با وليت بيا مدرسه.
فردا زنگ اول مريم اعلام ميكند كه با پدرش كه رييس انجمن اوليا و مربيان است تماس گرفته اند و امروز قرار است دوستم را اخراج كنند. ظهر دوستم ميايد. رنگش پريده .مقنه اش را حسابی جلو کشيده .اما ميخندد. ما را ميبوسد و خدا حافظي ميكند. سارا بلند بلند گريه ميكند. و مريم آرام كوكوي خانگي اش را گاز ميزند. دوستم برايمان تند تند جوك بي مزه اي تعريف ميكند و بعد ميرود.
امتحانها شروع شده و دوستم كه حالا فقط با پدر و مادرش به مدرسه ميايد و بر ميگردد، در امتحانها شركت ميكند. در حاليكه با هيچكس حرف نميزند و مقنعه اش را تا ابرو پايين ميكشد و دم اسبيش را آنقدر سفت ميبندد كه از زير مقنعه برجسته تر به نظر ميرسد. دوست داريم خوشحالش كنيم. دوست داريم شوخي كنيم. دو سه روزي گذشته واز سكوتش كلافه ايم. زنگ را ميزنند.به طرف در مدرسه يورش ميبريم. دوستم جلوتر است. به سارا اشاره ميكنم. سارا تاييدم ميكند. جلو ميروم، دست مي اندازم و مقنعه ي دوستم را برای شوخي از سرش ميكشم. نفسم بند ميآيد. دوستم برميگردد براي اولين بار در چشمهاي كوچكش اشك حلقه ميزند. موهايش را آنقدر نا منظم كوتاه كرده اند كه دسته ي كاغذ هاي كشي را به زور كلي سنجاق سر به پشت سرش وصل كرده. مقنعه را بالا ميكشد. لبهايش را به هم فشار ميدهد و بعد لبخند که ميزند ، دندانهاي سفيدش توي آن صورت سبزه برق ميزند.و ميدود به طرف پيكان سفيدي كه پدر و مادرش توي آن نشسته اند. مريم بلند ميگويد: مامانش ازخجالت اين بی آبرويی موهاشوتيكه تيكه بريده. بابام گفت اون روز تو دفتر باباش جلوی خانم مکی اينا مقنعه رو از سرش كشید و موهاشو نشون داد وگرنه كه نمی بخشیدنش.
دوستم آن ثلث معدلش ۱۹ شد و انضباتش ۱۴.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر