چهارشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۳

اندرحکایت ساده ی آدمهای یکی یک دانه

كابوس آدم بي خواهر وبرادر تنهاييشه. تنهايي گاهي از ابعاد خونه فراتر ميره و چيز نفسگير عجيبي ميشه. تمام بچگي براي فرار از اين كابوس بارها و بارها پناه بردم به خلق خواهري مرده يا بيشتراوقات برادري در "خارج" كه در دسترس همشاگرديها نباشه تا بشه ازش قصه ها گفت و وحشت سركش رو به اين بهانه رام كرد. فكر كنم توي دبيرستان بود كه كوتاه اومدم وپذيرفتم كه خواهرو برادر ندارم و همينه كه هست و كابوس تبديل شد به ياس هستي شناسانه.

درمسير بزرگتر شدن كم كم اتوپياي "خواهربرادر داشتن" به طرز نااميد كننده و البته مثبتي به واقعيت نزديك شد وقتي ديدم به ساده ترين و تكراري ترين ها بهانه ها همخوني تبديل به نفرت ميشه. قصه ها خيلي تازه نبود : زن يا شوهري كه با حضور ناآرومش همسربي عرضه اش رو چنان كن فيكون ميكنه كه بنياد تمام پيوستگي هاي ژنتيك همسر با خواهر برادراز بيخ درمياد، ياحكايت تكراري و بيريخت خوردن ارث و ميراث یا بلوای ناشی از اختلافات عقیدتی و سیاسی و سلیقه ای ... خيلي پیچیده نبود تا مطمئن شم  لزوما داشتن خواهر يا برادر متضمن تنها نبودن نيست. 

بعد نوبت به توهم آخررسيد : در معاشرت هاي پر كش و قوس تا پيش از دهه ي سوم زندگي ، و تجربه ي "عين برادرتم" و "انگار كه خواهرمي"  ـ كه هميشه بعد از يك دوره ي گرم پر جي جي وي جي ، به طرفه العيني مثل باربا پاپا تغيير هويت و تعريف ميداد ـ  به اين واقعيت محرز و محتوم رسيدم كه "محصول مادر يا پدري مشترك نيستيم ؟ پس خواهر يا برادر هم نيستيم !" 

كابوس ها اگه همه مثل كابوس تنهايي آدم بي خواهر و برادر باشن، فقط يه توهمن. درست وسط كشيدن تريلي ياس اگزيستانسيل توي تونل زندگي، مفهوم مهم تري درمسير آدمهاي تنها نور بالا ميزنه و اون مفهوم ، رفاقته. اين بهترين كشفه وقتي تنهاييت - واقعا يا فقط به چشمت - بزرگ و بزرگتر شده. 

رفيق فقط شيبه خودشه . از دوست ويژه تره. محصول يه رابطه اس كه بالا و پايين شده، سرما و گرما ديده، خشم داشته، اعتراض داشته، محبت داشته، معرفت داشته. چيزيه كه يه شبه پديد نمياد، ولي محصول كش اومدن زمان هم نيست. ميشه با يكي ٢٠ سال دوست باشي، ولي رفيق هم نباشين. ميشه هميشه با احترام باهم قرمه سبزي بخوريم، از درو ديوار حرف بزنيم ولي به اندازه ي سالهاي نوري بيگانه باشيم."دوست " ميشه زياد داشت ولي "رفيق "معمولا تعدادش از انگشتاي يه دست بيشتر نميشه. دهندگي توي رفاقت دو طرفه اس. رفيقت رو ميپذيري همونطوري كه هست. حرف ميزني باهاش و با" نه والله هيچي نشده" سروته دلخوري هات رو به ظاهر، هم نمياري. قبل از اينكه دهن باز كنه حواست بهش هست و خلاصه رفاقت ميكني باهاش.  

از آدمها نترسيم، گاهي پشت اون دري كه نبايد بزنيمش، رفيقي منتظر نشسته كه بشه باهاش حرف زد و با هم به ريش كابوس ها خنديد. 

سه‌شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۹۳

كنار تير چراغ راهنمايي

و سرور بانو نوشت :

"... لحظاتي هم هست كه به ترس خوف آوري كنار سرعت زندگي كند ميشم. درست مثل لانگ شات كليشه اي مستندهايي كه از بيست سال پيش مد شده ، كه براي نشون دادن حركت بي وقفه ي زندگي در ابرشهر ها دوربين كاشته ميشه براي ٢٤ ساعت و از چهار راهي مثلا ، تصوير ميگيري و بعد سرعت پلان هارو در تدوين ميبري بالا، و نتيجه ميشه آدم ها و ماشين ها يي كه كنار سكون يك تير چراغ راهنمايي مثل مولكول ها ي زير ميكروسكوپ در جنب و جوشن، بي وقفه، از وقتي خورشيد در مياد تا وقتي غروب ميكنه و شهر لاي برق چراغهاي نئون ريتمش رو ادامه ميده و تير چراغ راهنمايي همچنان بيحركت ايستاده. لحظاتي هست كه خودم رو ميبينم وسط اين تصوير پرحركت روزمره . من بجاي اون تير ايستادم توي يك حباب، انگار كن ماهي زير آب با سكوتي به وزن تمام آب هاي جهان، و اون بيرون همه چيز پر هياهو در جنب و جوشه، جز من كه در سرعتي وارونه و بسيار كند تبديل ميشم به يك مجسمه ي آبنبات كشي، مجسمه اي از تافي ، و در سرعتي وارونه و بسيار كند و تدريجي تغيير شكل ميدم و ذوب ميشم.
خداروشكر كه البته سلامتي هست و سي ب و ش قاي ق و ..."

سرور بانو به اينجا كه رسيد نوشته اش را رها كرد، فكر كرد براي كي مينويسد؟ غريبه كه حالش را نميفهمد، آشنا هم بي خواب ميشود از خواندن هذيان هاي عزيزي كه حالش خوش نيست. دوست غم میخورد و دشمن ، سور شادمانی. نوشته راپاره كرد و انداخت توي سطل فلزي پر كاغذ كنار پايش و رفت. سطل ، خالي شد ، تكه هاي كاغذ اينجا و آنجا در باد رقصيدند و رسيدند به زني كه كنار تير چراغ راهنمايي در يك حباب ايستاده بود و روحش كش ميامد از هجوم لحظه ها. زن کنار تیر چراغ ، كاغذ را كه ديد حباب را كنار زد و سكوت شكسته شد.