سه‌شنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۴

۳۱ شهریور

مبارك نيست اين آغاز هفته اي كه در تقويم هاي زندگي ما بنام دفاع مقدس تزريق و ثبت شد.
مبارك نيست كشته شدن عزيزان ما كه نامشان ماند بر سردر خيابان و كوچه اي و يا بر سنگ قبري در گورستان - حتي اگر نامش "گلزار " باشد- وقتي هنوز سالهاي سال طلب داشتند از زمانه براي ديدن، چشيدن، تجربه كردن و عشق ورزيدن. مبارك نيست آن همه تجاوز و تلفات بر زنها كه هنوز هم گفتن و نوشتنش از حراميات است.

مبارك نيست اين همه بي پدر شدن، بي پسر شدن، بي برادر شدن، بي شوهر شدن، آن همه خون و بدن شرحه شرحه، كه براي بانيانش لطيفه بود تا در خلوت منزل با اهل بيت بگويند و بخندند ، و امروز در خاطرات عمومي بازگو كنند. 

مبارك نيست اين همه فرزند شهيد كه عمويش به رسم سنت خانوادگي ، براي مادرِبيوه شده ، همسر دوم شد و براي خودش پدر. و امروز گمشده در چرايي هاي آن نسلي كه راه قدسش از كربلا مي گذشت دست و پا ميزند.

مبارك نيست اين همه جيب پرشده از تركش هايي كه چون كاري نبود ، براي بعضي از حاملينش شد كليد باز شدن در دانشگاه و گرفتن ميز و سهام و كارخانه و تجارت بين المللي. 

مبارك نيست اين تجديد تاريخي در شطرنج بي پايان قدرتمداران با ملت ، كه هر از گاهي با نمايش تابوت هاي خالي و يا حكايت تلخ غواصان دست بسته ، تهييج حنگ طلبي ميكنند. 

امروز آغاز هفته ي جنگ نا مقدسي است كه سالهاييش به دفاع گذشت و سالهاييش به سياست جنگ طلبي درلباس تقدس . امروز آغاز هفته ي عبرت است براي پرهيز از هر جنگ ديگري.

شنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۹۴

كلاس اول


پسرم رفت كلاس اول امروز. مثل ميلياردها بچه اي كه ميرن يا رفتن به كلاس اول. مثل خود من و شما. معمولا سلام كردن براش سخت ترين كار جهانه، ولي امروز از ذوقش ميرفت پشت تك تك همكلاسي هاش ، ميزد با نوك انگشت بهشون تا برگردن و سلام ميكرد. و من عين يه مادر لوس با لبخند هميشگيم يواشكي اشكم رو لاي بغضم قورت ميدادم كه لو نرم!! وهزار بار توي گوشش تكرار كردم كه بهش افتخار ميكنم.
من دنياي بچه ها رو نميشناسم، اصراري هم به شناختش ندارم و نداشتم. با پسرمه كه دارم ميفهمم بچه بودن يعني چي و البته بچه داشتن. مادر شدن براي من عجيب ترين كار ممكن بود. مثل پريدن توي عمق ٨ متري استخر وسط يه مسابقه ي پر اضطراب با خودت ، اون هم وقتي كه نه تنها شنا بلد نيستي كه ترس از آب هم داري ! ولي روت زياده يا شايد يه تعريف هايي توي ذهنت داره عوض ميشه و يه جايي به خودت ميگي : ميپرم ؛ يا خفه ميشم يا قهرمان.
البته من نه خفه شدم نه قهرمان. دست و پا زدم ، يه جاهايي آب رفت تو حلقم، يه جاهايي خسته شدم و ديدم تا خستگيم رو بگم يه عده مثل پلنگ ميپرن روي سرم كه تو مادري ! نگو اين حرف ها رو ! حتي يه جاهايي خواستم بيام از آب بيرون.
يه جاهايي هم از اين كه روي آب دراز كشيدم عشق كردم و ايول گفتم به خودم ولي يادگرفتم اين راه طولانيه، خيلي، اندازه ي تمام عمر باقي مونده و بايد فهميد معناش توي اين بالا و پايين شدنهاست.
زن بودن لزوما به مادرشدن نيست. خيلي ها هستن كه زندگي رو به شكل هاي ديگه اي براي خودشون تعريف ميكنن و با احترام به طبيعت و روحيه شون نه يه موجود ديگه رو ميندازن به دردسر و نه خودشون رو. ولي اگه زماني تصميم گرفتيد مسئوليت يه موجود كوچولوي نازنين رو به عهده بگيريد و مادر بشيد بدونيد با وجود سختي هاي انكار ناپذيرش، لحظاتي هم هست كه چيزهاي پيش پا افتاده ميتونه براتون تبديل به افتخارات تاريخي بشه ، دلتون رو بلرزونه و از شادي بخوايد پرواز كنيد: مثل اون اولين باري كه بچه تون ميگه جيش داره و بلد ميشه خودش رو كنترل كنه ، اولين باري كه بي مسخره بازي و قهر غذاشو ميخوره و ميذاره شما هم بفهميد چي داريد ميخوريد، یا يه لحظه ي ساده ي مدرسه رفتن، و يا يه بوس كوچولو و يه دوستت دارم مامان.