چهارشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۳

اندرحکایت ساده ی آدمهای یکی یک دانه

كابوس آدم بي خواهر وبرادر تنهاييشه. تنهايي گاهي از ابعاد خونه فراتر ميره و چيز نفسگير عجيبي ميشه. تمام بچگي براي فرار از اين كابوس بارها و بارها پناه بردم به خلق خواهري مرده يا بيشتراوقات برادري در "خارج" كه در دسترس همشاگرديها نباشه تا بشه ازش قصه ها گفت و وحشت سركش رو به اين بهانه رام كرد. فكر كنم توي دبيرستان بود كه كوتاه اومدم وپذيرفتم كه خواهرو برادر ندارم و همينه كه هست و كابوس تبديل شد به ياس هستي شناسانه.

درمسير بزرگتر شدن كم كم اتوپياي "خواهربرادر داشتن" به طرز نااميد كننده و البته مثبتي به واقعيت نزديك شد وقتي ديدم به ساده ترين و تكراري ترين ها بهانه ها همخوني تبديل به نفرت ميشه. قصه ها خيلي تازه نبود : زن يا شوهري كه با حضور ناآرومش همسربي عرضه اش رو چنان كن فيكون ميكنه كه بنياد تمام پيوستگي هاي ژنتيك همسر با خواهر برادراز بيخ درمياد، ياحكايت تكراري و بيريخت خوردن ارث و ميراث یا بلوای ناشی از اختلافات عقیدتی و سیاسی و سلیقه ای ... خيلي پیچیده نبود تا مطمئن شم  لزوما داشتن خواهر يا برادر متضمن تنها نبودن نيست. 

بعد نوبت به توهم آخررسيد : در معاشرت هاي پر كش و قوس تا پيش از دهه ي سوم زندگي ، و تجربه ي "عين برادرتم" و "انگار كه خواهرمي"  ـ كه هميشه بعد از يك دوره ي گرم پر جي جي وي جي ، به طرفه العيني مثل باربا پاپا تغيير هويت و تعريف ميداد ـ  به اين واقعيت محرز و محتوم رسيدم كه "محصول مادر يا پدري مشترك نيستيم ؟ پس خواهر يا برادر هم نيستيم !" 

كابوس ها اگه همه مثل كابوس تنهايي آدم بي خواهر و برادر باشن، فقط يه توهمن. درست وسط كشيدن تريلي ياس اگزيستانسيل توي تونل زندگي، مفهوم مهم تري درمسير آدمهاي تنها نور بالا ميزنه و اون مفهوم ، رفاقته. اين بهترين كشفه وقتي تنهاييت - واقعا يا فقط به چشمت - بزرگ و بزرگتر شده. 

رفيق فقط شيبه خودشه . از دوست ويژه تره. محصول يه رابطه اس كه بالا و پايين شده، سرما و گرما ديده، خشم داشته، اعتراض داشته، محبت داشته، معرفت داشته. چيزيه كه يه شبه پديد نمياد، ولي محصول كش اومدن زمان هم نيست. ميشه با يكي ٢٠ سال دوست باشي، ولي رفيق هم نباشين. ميشه هميشه با احترام باهم قرمه سبزي بخوريم، از درو ديوار حرف بزنيم ولي به اندازه ي سالهاي نوري بيگانه باشيم."دوست " ميشه زياد داشت ولي "رفيق "معمولا تعدادش از انگشتاي يه دست بيشتر نميشه. دهندگي توي رفاقت دو طرفه اس. رفيقت رو ميپذيري همونطوري كه هست. حرف ميزني باهاش و با" نه والله هيچي نشده" سروته دلخوري هات رو به ظاهر، هم نمياري. قبل از اينكه دهن باز كنه حواست بهش هست و خلاصه رفاقت ميكني باهاش.  

از آدمها نترسيم، گاهي پشت اون دري كه نبايد بزنيمش، رفيقي منتظر نشسته كه بشه باهاش حرف زد و با هم به ريش كابوس ها خنديد. 

سه‌شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۹۳

كنار تير چراغ راهنمايي

و سرور بانو نوشت :

"... لحظاتي هم هست كه به ترس خوف آوري كنار سرعت زندگي كند ميشم. درست مثل لانگ شات كليشه اي مستندهايي كه از بيست سال پيش مد شده ، كه براي نشون دادن حركت بي وقفه ي زندگي در ابرشهر ها دوربين كاشته ميشه براي ٢٤ ساعت و از چهار راهي مثلا ، تصوير ميگيري و بعد سرعت پلان هارو در تدوين ميبري بالا، و نتيجه ميشه آدم ها و ماشين ها يي كه كنار سكون يك تير چراغ راهنمايي مثل مولكول ها ي زير ميكروسكوپ در جنب و جوشن، بي وقفه، از وقتي خورشيد در مياد تا وقتي غروب ميكنه و شهر لاي برق چراغهاي نئون ريتمش رو ادامه ميده و تير چراغ راهنمايي همچنان بيحركت ايستاده. لحظاتي هست كه خودم رو ميبينم وسط اين تصوير پرحركت روزمره . من بجاي اون تير ايستادم توي يك حباب، انگار كن ماهي زير آب با سكوتي به وزن تمام آب هاي جهان، و اون بيرون همه چيز پر هياهو در جنب و جوشه، جز من كه در سرعتي وارونه و بسيار كند تبديل ميشم به يك مجسمه ي آبنبات كشي، مجسمه اي از تافي ، و در سرعتي وارونه و بسيار كند و تدريجي تغيير شكل ميدم و ذوب ميشم.
خداروشكر كه البته سلامتي هست و سي ب و ش قاي ق و ..."

سرور بانو به اينجا كه رسيد نوشته اش را رها كرد، فكر كرد براي كي مينويسد؟ غريبه كه حالش را نميفهمد، آشنا هم بي خواب ميشود از خواندن هذيان هاي عزيزي كه حالش خوش نيست. دوست غم میخورد و دشمن ، سور شادمانی. نوشته راپاره كرد و انداخت توي سطل فلزي پر كاغذ كنار پايش و رفت. سطل ، خالي شد ، تكه هاي كاغذ اينجا و آنجا در باد رقصيدند و رسيدند به زني كه كنار تير چراغ راهنمايي در يك حباب ايستاده بود و روحش كش ميامد از هجوم لحظه ها. زن کنار تیر چراغ ، كاغذ را كه ديد حباب را كنار زد و سكوت شكسته شد. 

سه‌شنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۹۳

شاعر

از اینجا بشنوید
مثل یک چشم بر هم زدنه، به همین سرعت و همینقدرتکراری.
به بچه ات میگی این شعر زیبا رو از کجا آوردی؟ میگه: تو گفتی! میگی: من؟ یادم نمیاد! و دخترت یا پسرت - اگر خوش شانس باشی کنارت و اگر بد شانس، از پای تلفن - خودش رو کنترل میکنه که به روت نیاره که داری تموم میشی، که داری مثل حافظه ات پاک میشی، میگه : مهم نیست، دیگه چه خبر؟ و باز تو خیره میشی به فیلمی که ۳۶۷ بار تماشاش کردی و از لیز خوردن قهرمان فیلم روی زمین روغن خورده ی هالیوود ، معصومانه میخندی. 
مثل یک چشم به هم زدنه، اگر جا بمونی از لحظه و بودن.

شنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۹۳

از روزمرگی های آدمی که قبل از نوجوونی پسرش ، پیر میشه

از اینجا بشنوید
حتما دارم پير ميشم، مهم سن و سال نيست، حتي پوست كه صافه هنوز، يا مو كه از ٢١ سالگي سفيد شد و به ضرب رنگ پنهان ميشه يا بدني كه عليرغم ضعف های مادرزادي وقتي بخواد مثل برق و باد تند و تيزه. توي عملكردم دارم پير ميشم . 

من وحشت ميكنم وقتي دوست هاي نزديكم فرت و فرت سيگار ميكشن. حتي وقتي يادم ميفته توي يكي از اتاق هاي گريم تئاتر شهر به دوستي كه داشت سيگار نميدونم چندمم رو قبل از اجرا برام روشن ميكرد مي گفتم: «دلم ميخواست سيگارها يك كيلومتر طول داشتن، اينقدر كه مجبور نميشدي سيگار به سيگار بگيروني»، پشتم میلرزه!تاريخ اين ماجرا خيلي دور نيست ، همين ديروز وقتي ٣١ ساله بودم. و فاجعه وقتی عمیق میشه که یادم میاد پسری دارم که لابد قراره در نوجوونیش خیلی تجربه ها بکنه و کمترینش سیگار یک کیلومتری... 

من حتي تازگي ها از زياد سيگار كشيدن آدمهايي كه دوست نزديكم هم نيستن دلم ميلرزه، ماه پيش به خانم نازنيني كه بر اساس اتفاق دم تئاتري ديده بودم و هر چند دقيقه يكبار سيگار ميكشيد و به خود من هم يك ساعت پيش يكي از مارلبورو هاي سفيدش رو داده بود گفتم: «بفرماييد شما يه كم سيگار بكشيد!» من واقعا نگران سلامت اون خانم شده بودم و فكر ميكردم  به كسايي كه دوست دارن اون خانم تا جايي كه ميشه، كنارشون باشه .

فقط سیگار نیست. من از دردكشيدنهايي كه ساده گرفته ميشه، غذاهايي كه به موقع خورده نميشه، آب هايي كه نوشيده نميشه، تن هايي كه ورزيده نميشه، مغز هايي كه به اندازه نميخوابه، چشمهايي كه كتاب نميخونه، موزه نميره، فيلم و تئاتر نميبينه، و فكر هايي كه تغذيه نميشه و درجا ميزنه و مثل يه ويروس فقط ميچسبه به داشته هاي منجمد شده ي آبا و اجداديش ، و احساسی که لذت نمی بره، وحشت ميكنم ، حتی بیشتر از سیگار یک کیلومتری ۳۱ سالگیم. من گاهي از خودم هم وحشت ميكنم و سعي ميكنم باهاش مواجه نشم تا بفهمه بايد تكوني بده به ريتم تن و روحش.

حتما دارم پير ميشم، مهم سن و سال نيست ، حتي پوست، مو، بدن... توي عملكردم دارم پير ميشم! 

یکشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۹۳

نوک برج تيرداد

از اینجا بشنوید
خانم ضاد كه خسته شده بود، يه روز ابري تابستون دستنويس رمان چاپ شده اش رو با تمام وسايلي كه از زندگيش با شروين مونده بود گذاشت دم در ، و رفت بالاي برج تيرداد - كه ميشد ازش برج ميلاد رو هم ديد - تا گذشته اش رو مرور كنه.

خانم ضاد بعد از ٢٤ سالگيش بارها به تعداد زياد و در فواصل كوتاه سانسورهاي چهارم تا سيصد و نود و نهم زندگيش رو در كوچه، بقالي، مهموني، دانشگاه ،آرايشگاه ، زايشگاه، اداره ثبت، اداره انحصار وراثت، صف اتوبوس، صف گوشت، صف مدرسه ي بچه اش، دادگاه طلاق ، وصد البته وقتي ميخواست رمانش رو چاپ كنه ، مثل يك اتفاق ناگزير و طبيعي تجربه كرده بود. اما سه سانسور اولي كه تا پيش از ٢٤ سالگي تجربه كرده بود هنوز براش عادي نشده بود.

اولين بار ٨ ساله بود. خانم ضاد توي سه صفحه ي اول دفتر خاطرات با دستخطي كه هنوز كاملا از شر كسره ها و فتحه هاخلاص نشده بود حرفهايي نوشته بود كه نبايد. از خواب شب قبل نوشته بود كه توي برنامه كودك جلوي مجري روسري قهوه اي "عينهو دختر فيلم گريس " با سعيد پسر زردمبوي همسايه رقصيده بود، ازتخم مرغ عسلي صبحونه كه " مثل ان دماغ "شل شده بود ، و در پي خريدي كه از فروشگاه شهر و روستا به همراه مادربزرگش كرده بود، رسيده بود به اين سوال كه چرا به نخود ميگيم نخود و نميگيم عدس؟ و كي انتخاب كرده كه اسمها اينطوري باشن؟
دفتر خاطرات رو باباضاد، پدر خانم ضاد ديد، وبه دليل استفاده از كلمات ركيك، طرح سوالات هپروتي، و خوابهايي كه تكرارش در مدرسه ميتونه دردسر ساز باشه، براي صلاح خانم ضاد و امنيتش در جامعه و در و همسايه ، سه برگ اول دفتر خاطرات سيمي خانم ضاد كنده، مچاله و به زباله دان خانه انداخته شد.

خانم ضاد ١٦ ساله بود كه با دوست برادرش شروع كرد به نظربازي . دوست برادر - كه اسمش عبداليحيي بود و از بدو تولد شروين صدا ميشد - توي مسير مدرسه به خونه و گپ هايي كه با عبور هر رهگذري تبديل به سوت و سكوت ميشد، مرد افسانه اي روياهاي خانم ضاد شد. شروين ويديوي گريس رو صدبار ديده بود، برك دنس ، فلش دنس و درتي دنسينگ رو هم ، اينقدر كه نوار كاست گير كرده بود توي پخش و پاره شده بود . و حالا ميخواست بعد از سربازي بره از كشور ، بره جايي كه بتونه با خيال راحت فيلمهاي مورد علاقه اش رو تو سينما ببينه و ديگه نگران پاره شدنشون نشه.

كار نظربازي به اولين نامه كه رسيد، خانم ضاد سانسور دوم رو تجربه كرد. برادرش آقا ضاد، لاي كتابهاي مدرسه خانم ضاد بر اساس اتفاق دنبال جورابش ميگشت كه دستش خورد به كاغذ تا شده و "دوستت دارم" رو ديد. آقا ضاد فكر كرد بهتره شروين رو بكشه، ولي چون از خانواده ي محترمي بود با يه نخ سيگار كه از روزنامه فروشي سر خيابون خريده بود رفت دم مدرسه ي خانم ضاد ، نامه رو مچاله كرد و انداخت جلوي خواهر عصيانگرش و اولين سيگار زندگيشو بدون ترس از لو رفتن ،جلوي خانم ضاد روشن كرد. آقا ضاد بعد از اون ماجرا خواهرش رو يك روز هم توي راه مدرسه به خونه و بر عكس تنها نگذاشت. سه روز بعد عبداليحيي، ملقب به شروين توسط بابا ضاد احضار شد و وقتي گفت كه قصد ازدواج داره، مشروط شد به تموم كردن سربازي و قبولي در كنكور و خلاصه بعد از طي تمام مراحل ، حكم با كمي تاخير در يك روز آفتابي ، زير دود اسفند و كل كشيدن در و همسايه با سلام و صد سلام جلوي دوربين هندي كمي كه هنوز به قدرت موبايل هاي امروز نبود، اجرا شد.

خانم ضاد ٢٤ ساله بود كه سانسور سوم رو تجربه كرد. اون روز رفته بود سركار و دفتر خاطراتي كه بعد از ٨ سالگي ، با وسواس و مخفيانه ، تمام سالهاي زندگيش رو توش ثبت كرده بود - و البته بخش مهميش گله از سانسورچي هاي خانگي دوران مجرديش بود- با خيال راحت توي كارتن پلو پز پارس خزر بالاي كمد اتاق خواب ، جاسازي كرده بود .

شروين كه اون روز دانشگاه نداشت و توي خونه مونده بود، اومده بود دي وي دي ها ي ايكس جديدش رو - كه از ترس فقط دور از چشم خانم ضاد ، تماشا و حفظ ميكرد - يه جا قايم كنه، كه از قضا بالاي كمد اتاق خواب و توي كارتن پلوپز دستش به يه جسم قفل دار با جلد طلايي شبه چرم اصابت كرده بود. دي وي دي در دست و شلوارك نقش آناناسي در پا، قفل فانتزي رو باز كرده بود، تمام صفحه ها رو خونده بود و بعد همه رو كنده بود، ريز ريز كرده بود و با افتخار روي ميز چيده بود.

خانم ضاد ساعت ٢ از مطب خانم دكتري كه منشيش بود اومد خونه، تكه هاي كاغذ رو ديد و بغض زبونش رو بند آورد. شروين توضيح داد كه چون تمام ناملايمات خانم ضاد با وجود شروين توي زندگيش تبديل به رحمت شده، دليلي نداره بخواد ردي از خاطرات پر گله ي گذشته نگه داره و بعد پيشوني خانم ضاد رو مثل يه استاد بوسيده بود. شروين كه يادش رفته بود چرا سراغ جعبه ي پلوپز رفته، دي وي دي هاش روي ميز جا مونده بود كه خودش ماجراهايي به پا كرد و البته موضوع اين قصه نيست .

خانم ضادكه خسته شده بود اون روز ابري تابستون روي برج تيرداد به اين نتيجه رسيد كه بهتره بره پايين ، راهشو بگيره و يه مدت از شهر با برج هاي كوتاه و بلند عاريه اش دور شه. و حواسش نبود زني كه براي مرور گذشته اش نوك يه برج ايستاده حالا ديگه خودش يه موضوع ممنوعه و بنابراين به نفعشه بجاي پايين رفتن، فقط دستاش رو ببره بالا و از جاش تكون نخوره. حتي اگه اون برج اسمش تيرداد باشه و ارتفاعش به مچ پاي برج ميلاد هم نرسه.

پیمانه

از اینجا بشنوید
مستانه با پاهاي استخونيش، سرپنجه بيخ ديوار، دنبال يه قطره بارون، كنار بالاترين برگ بيد مجنون راه ميرفت كه پريد پايين. مستانه با بارون ارديبهشت يه قرار سري گذاشته بود. و اينجوري بود كه افتاد و قطع نخاع شد.

حالا پيمانه ناخن هاشو بلند کرده و هر روز با يه ذوق عذاب آور پنهانی مياد ويلچر مستانه رو جابجا ميكنه، كنار همون بيد مجنون. و مواظبه كه هيچوقت بالاي ديوار نره. و وقتي بارون ارديبهشت همه جا رو خيس ميكنه، چتر سياه دسته عصايي رو بالاي سرش ميگيره و مواظبه پيش داريوش – كه حالا ديگه نگاهش به پيمانه اس واميد واره كه يه روز پيمانه به لاغري مستانه بشه - خيس نباشه. 

و وقتي مستانه – كه زبونش از دهنش بيرون افتاده- شروع ميكنه به تقلا كردن تا يه چيزی رو به اون بفهمونه ، پيمانه سرش رو تكون ميده و آه ميكشه. چون شنيده آه براي صورتهاي گرد جذابيت مياره.

مستانه ديگه تقلا نميكنه. به قطره هاي بارون نگاه ميكنه. به كفشهاي سياه و خيس داريوش. به عينك بخار كرده اش. به چشماش. به باسن بزرگ پيمانه .و نميدونه چطوري بهش بفهمونه كه چتر دسته عصايي سياه مردونه، چيزخوبي براي پرهيز از بارون ارديبهشت نيست.

ثانيه

(درستایش زندگی)
از اینجا بشنوید 
شب که باید ،نمی خوابید . می نشست و نگاه میکرد. به چی ،نمیدونم. به پنجره. به دیروز. به فردا . و روز که نباید، میخوابید.  نه به لذت، به اصرار. با هر باز کردن چشم، ساعت بی عقربه ی کامپیوتری رو نگاه میکرد که هی شماره مینداخت و باز پلک های هشیارش رو روهم فشار میداد. می گفت: می بینی چه کلاهی سرمون میذارن؟ به ۶۰ نرسیده، دوباره صفرمیشن. اینطوری ما بدبخت ها فکر می کنیم مدام باید شروع کرد. 
می گفت : حالم از بیداری به هم میخوره.

*****
می گفت: موقع پرکردن مربع ها ، صدای "تق" مدادنوکی که میشکنه دلم رو آشوب می کنه .
می گفت: کاش یه جوری بهم می رسوند که "سه گزینه ی بالا" درسته یا "هیچکدام" . جواب" چرا" ها روهم  لازم نبود بده . اونها روازبس مزخرف بافتم بلد شدم.
می گفت: دلم میخواد نصفه کاره ولش کنم ،تموم شه بره. حالم از امتحان به هم میخوره.

*****
می گفت یه مورچه اس که ازبس راننده ها به احترامش پشت خط عابر پیاده وایستادن ، از خودش چندشش میشه.
می گفت : باید مورچه باشی تا بفهمی پشت این چراغ قرمز و ترمز ، چه تحقیری خوابیده.
می گفت دلش میخواد بره زیر چرخ کالسکه ی یه بچه ی دماغو که هنوزپوستش آفتاب نخورده ، و بمیره.
می گفت: حالم از زنده بودن به هم میخوره.

*****
وقتی رسیدم فقط دستاش بیرون بود و چشماش. ردخونابه روی اون همه لایه ی باند و گاز پیدا بود. دلم میخواست بپرسم : این همون تقلبیه که منتظرش بودی یا چرخ کالسکه اس؟
انگشتای کشیده اش رو انداخت تو چین های پایین بلوزم . سرم رو خم کردم دم صورتش. از لای لبایی که لابد از فشار پانسمان بازمونده بود، یواش گفت: دلم میخواست صد سال زندگی کنم.
و مرد.


شنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۳

ثلث دوم



كلاس عربي...دوم راهنمايي...خانم مكي...ما سر كلاسيم.مريم ميز اول است. با دو نفر ديگر كه ميگوييم نوچه هاي مريمند. نيمكت ها سه نفره است.من ، سارا و دوستم - كه اين روز ها حالش خوب نيست - رديف يكي مانده به آخريم. روزهاي محرم است و عشق وعاشقي وقصه ها از دعواي پسرهاي محل سر بلند كردن علم.
چند ماهي است كه بزرگتر شده ايم. ۱۲سال و نيمه ايم.دوست داريم بدانيم كه بقيه هم بالغ شده اند يانه و دوست داريم به دروغ  بالغ شدن خودمان را انكار كنيم. حتي پيش مادربزرگ حتي پيش مردودي ها كه اطلاعات وحشتناكي دارند از هه چيز و حتي روي ديوار هاي توالت نقاشي هاي بد كشيده اند .

و پسرها نگاهمان ميكنند. دوستم خوشگل نيست. اصلن. و بانمك است زياد. و موهاي قهوه اي صاف و بلندي دارد كه تازگي ها جلويش را سشوار ميكشد و پشتش را كه دم اسبي ميكند زير مقنه اش قلمبه ميشود . وپسرها كه ۴، ۵ سالي از مابرزگترند نامه پراكني ميكنند و بيش از همه براي دوستم. و شب ها در راه رفتن به تكيه جواب نامه ها با نگاه های ناشيانه و پر حياي دخترکاني كه هنوزمثل پسرهاهستند كه هنوز اندام تازه شان را نميشناسند و هنوز نمي دانند كه بخواهند زنانه رفتار كنند و تازه ياد گرفته اند با تيغ ناست پدر بخشي از موهاي مچ پا را بتراشند و يواشكي به همكلاسي ها نشان بدهند، جواب داده ميشود.

مهرداد پسركي كه  به ’مهرداد گوه مرغي‘ معروف شده چند روزيست كه براي دوستم نامه هاي سوزناك مينويسد.پر از شعر و عشق. و دوستم حالش از مهرداد به هم ميخورد. و زنگهاي تفريحمان پر است از مشورت براي چگونه دست به سر كردن مهرداد. تا به اين نتيجه ميرسيم كه نامه اي بنويسد و به مهرداد بگويد ترجيح ميدهد با مرتضي سياه دوست شود يا ابراهيم يا حتي ممد! و اينطوري حتمن گوه مرغي خيط ميشود.
و اصلن مهم نيست كه ابراهيم عشق سحراست .يا اينکه مرتضي دلقك تر از اين هاست كه بشود دوستش داشت. تنها كسي كه شايد دل دوستم برايش مي تپيد ممد بود كه مادرش مرده بود و پدرش زن گرفته بود و ممد هميشه افسرده بود و مازيار و علي كه برزگتر هاي پسر ها بودند هميشه هوايش را داشتند و دوستم كه تمايل غريبي به توجه به آدم ها ي مشكل دار داشت با كمي خجالت نام ممد را به ليستش اضافه كرد. نامه زنگ تفريح نوشته شد و ما سر كلاسيم.
يجلس... يجلسان...
سارا اصرار ميكند كه نامه را از دوستم بگيرد و بخواند.
يجلسون...
دوستم نامه را توي فضاي خالي  زیر ميز كه بهش جاميزي ميگوييم پنهان كرده. سارا نامه را ميقاپد. خانم مكي درس را قطع ميكند و با همه ي توان يك بازجو ي كا گ ب برق چشمهاي ذوق زده اش را كنترل ميكند و از سارا كاغذ را ميگيرد. دوستم زير چشمي مريم را نگاه ميكند. مريم با دوستم رقابت دارد. سر نيم نمره يا شايد هفتاد و پنج صدم. رقابت شاگرد اول ها. معلم عربي نامه را كه خواند به دوستم نگاه ميكند و ميگويد: تواز مادرت  خجالت نميكشي؟ و دوستم با همه ي سرتقي يك محكوم افسانه ای ميگويد : مادرم ميدونه.
مادر دوستم هيچ چيزي نمي داند. دوستم اينقدر از مادرش دور است كه براي كم كردن شر يك پسرك گوه مرغي با ما مشورت ميكند.

خانم مكي به پوست سفيد معطرش دستي ميكشد و ميگويد: بارك الله! چه مادر و دختري. به هم مياين پس!
و نامه را توي كيفش ميگذارد.

كلاس با همه ي حال بد خانم مكي از اين همه بي شرمي ، ادامه پيدا ميكند. دوستم لبهايش را به هم فشار ميدهد. عادت دارد. و صبر ميكند تا كلاس كه تمام شد با همه ي غرورش از خانم مكي براي ندادن نامه به دفترخواهش ميكند و خانم مكي با لذت پايان يافتن يك هم آغوشي ، نفسي ميكشد و ميگويد: تا ببينم.

محرم تمام ميشود. همه به زندگي عادي برگشته اند . گوه مرغی را به خاطر امتحانات، مادرش توی خانه حبس کرده.از ممد هم خبري نيست. و دوستم هر روز اضطرابش كمتر و كمتر ميشود تا قصه ي نامه و خانم مكي فراموشش ميشود.سارا هم توهم خيانت و ترسي را ـ كه دو سه روز اول مدام به گريه واميداشتش ـ از ياد ميبرد.

امتحانات ثلث اول نزديك است. توي حياط نشسته ايم و با مقنه هاي چانه دارمان روی دهان ،غش غش ميخنديم. خانم ناظم كه براي چيدن موهايي كه از جلوي مقنعه بيرون آمده ، هميشه يك قيچي كوچك دارد، قيچي اش را تكان ميدهد. و در حاليكه با دو انگشت بلندش موهاي زير چانه اش را در يك حركت ميكند، با چانه ي جمع جلو ميآيد و به دوستم ميگويد : فردا با وليت بيا مدرسه.

فردا زنگ اول مريم اعلام ميكند كه با پدرش كه رييس انجمن اوليا و مربيان است تماس گرفته اند و امروز قرار است دوستم را اخراج كنند. ظهر دوستم ميايد. رنگش پريده .مقنه اش را حسابی جلو کشيده .اما ميخندد. ما را ميبوسد و خدا حافظي ميكند. سارا بلند بلند گريه ميكند. و مريم آرام كوكوي خانگي اش را گاز ميزند. دوستم  برايمان تند تند جوك بي مزه اي تعريف ميكند و بعد ميرود.

امتحانها شروع شده و دوستم كه حالا فقط با پدر و مادرش به مدرسه ميايد و بر ميگردد، در امتحانها شركت ميكند. در حاليكه با هيچكس حرف نميزند و مقنعه اش را تا ابرو پايين ميكشد و دم اسبيش را آنقدر سفت ميبندد كه  از زير مقنعه برجسته تر به نظر ميرسد. دوست داريم خوشحالش كنيم. دوست داريم شوخي كنيم. دو سه روزي گذشته واز سكوتش كلافه ايم. زنگ را ميزنند.به طرف در مدرسه يورش ميبريم. دوستم جلوتر است. به سارا اشاره ميكنم. سارا تاييدم ميكند. جلو ميروم، دست مي اندازم و مقنعه ي دوستم را برای شوخي از سرش ميكشم. نفسم بند ميآيد. دوستم برميگردد براي اولين بار در چشمهاي كوچكش اشك حلقه ميزند. موهايش را آنقدر نا منظم كوتاه كرده اند كه دسته ي كاغذ هاي كشي را به زور كلي سنجاق سر به پشت سرش وصل كرده. مقنعه را بالا ميكشد. لبهايش را به هم فشار ميدهد و بعد لبخند که ميزند ، دندانهاي سفيدش توي آن صورت سبزه برق ميزند.و ميدود به طرف پيكان سفيدي كه پدر و مادرش توي آن نشسته اند. مريم بلند ميگويد: مامانش ازخجالت اين بی آبرويی موهاشوتيكه تيكه  بريده. بابام گفت اون روز تو دفتر باباش جلوی خانم مکی اينا مقنعه رو از سرش كشید و موهاشو نشون داد وگرنه كه نمی بخشیدنش.

دوستم آن ثلث معدلش ۱۹ شد و انضباتش ۱۴.

نرده ی ايوان آپارتمان طبقه ی نهم


از اینجا بشنوید
هرشب وقتی دختر و پسرش را ميخواباند ، مي آيد. برعكس زنهای توی فيلمها، نه لباس خواب حريربلند می پوشد، نه با كت حوله ای از حمام بيرون مي آيد و موهای خيسش را می تكاند. يك سيگار روشن ميكند . فقط يك سيگار روشن ميكند. بعد موهای بلندش را جمع ميكند بالای سرش اما نا منظم. هميشه دسته ای از موها همينطور آويزان می ماند.هميشه هم  يك بلوز مردانه ی بلند مي پوشد كه تا بالای زانو هايش ميرسد. و پابرهنه راه ميرود و كتاب ميخواند. نمی دانم چرا اينقدر راه ميرود. انگار هم ميخواند ، هم ورزش ميكند. گاهی هم چای ميخورد. هميشه احساس ميكنم چايش بايد سرد و بي مزه شده باشد و نميدانم چرا تا قطره ی آخر چايش را ميخورد و بعد سيگارش را توی همان ليوان دسته دار- که حتمن قبلن جای عسل يا مربا بوده - ميتكاند. اگر خستگي وادارش كند به نشستن ،حتما بالش كوچكي را بغل ميكند و توی شكمش فشار ميدهد. راه هم كه ميرود انگارهی يادش مي افتد كه بد راه ميرود. می ايستد، سينه را جلو ميدهد و كتف را عقب. اما به دو دقيقه نميرسد كه باز شلخته راه ميرود. گاهي هم  ميرقصد. نميدانم با چي. نميدانم آن وقت شب چطور صدا را بلند ميكند و چطور دختر و پسرش بيدار نمی شوند. اما ميرقصد .يك چيزي بين رقص فلامنكو وهندي! و چه عجيب و چه دوست داشتني. پاهايش محكم بر زمين حكومت ميكند و دستهايش پر ميشود از اشارات رقص هندی. وقتي ميرقصد احساس ميكنم بايد يك متر و هفتاد و پنج يا يك متر و هشتاد باشد اما نسبتش با آيفون ديواری يا مبل ها نشان ميدهد كه بايد يك متر و شصت و سه يا چهار باشد. بعد مي آيد حدود دو سه ی نصفه شب مسواك به دست باز راه ميرود ، در حاليكه عينكش را حائل بالای سر كرده. بعد دراز ميكشد روی كاناپه و تلويزيوني را كه هيچوقت نميبينمش و فقط از نور های متغير رنگي اش ميدانم كه هست ، تما شا ميكند. كمتر شبي ديده ام كه وسط تماشای تلويزيون كلافه بلند نشود و با ليوان آبی برنگردد و از ورق قرصي كه هميشه در جيب سمت راست بلوز دارد ، يك قرص كوچك جدا نكند و نخورد. و بعد خوابش می برد و من بازيهای نور را روي پاهاي كشيده وخوش رنگش و موهاي آشفته و خواب آرامش مي بينم. دلم ميخواهد يكبار جرات كنم و به شيشه نوك بزنم. فقط ميترسم بترسد. يا بخاطر يك پرنده ی بدخواب ديگر خودش نباشد.