پنجشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۹۷

شب - نم !

پدر س ، دوست صميمي پسرم ، مارو از دور ميبينه و ميگه : شب - نم ! سلام

بعد از ٢ سال آشنايي با اين خانواده اولين باره كه صداي پدر س رو به اين واضحي ميشنومبرعكس همسرش كه عاشق حرف زدنه و باهام هر چند وقت يه بار قرار ميذاره تا از بالا و پايين هاي شركتي بگه كه وكالتش بااونه، باباي س كم حرفه. هميشه زير لب حرف ميزنه و بعد از اينكه به زور سلامی ميگه، از اوضاع ايران و تصميمات ترامپ گزارشكي تکراری ميده و بعد خداحافظ
امروز ولي صداش بلنده، لپ هاش گل انداخته اینقدر که س ، باباش رو با كمي حيرت نگاه ميكنه
ميگه : يكي از هموطن هات رو ديدم
میپرسم: كجا؟!
- توي بار
خودم رو مشتاق نشون ميدم : كدوم بار؟
- چه فرقي داره؟ يكي از بارهاي محل.
راست ميگه. واقعا چه فرقي داره كجا؟
- گفتم كه ما يه ايراني ميشناسيم به اسم «شب - نم» . و اون برام اسمت رو معني كرد
- اوه! چه خوب
- گفت قطره اي هستي كه صبح ها روي ... 
- بله بله. خودشه... اسم خودش چي بود؟ 
- چه فرقي داره؟ 
- درسته
س مارو نگاه ميكنه. پسرم به س يواشكي ميخنده .
باباي س ميگه: دفعه ي بعد شايد خوب باشه تورو هم خبر كنيم
- براي ؟ 
- براي اينكه بياي بار با اين مرد هموطنت آشناشي. گفت سالهاست توي اين محل زندگي ميكنه
- چه جالب! ولي من اهل بار رفتن نيستم.
- خب نباشي! چه فرقي ميكنه ؟ مي بينيش و گپ ميزنيم ! نه؟ 
کم کم ميفهمم كه جوابهام در اون لحظه براي باباي س "هيچ" فرقي نميكنه. لبخند ميزنم و معذبم
اون ولي راحته. اينقدر كه سه بار ميزنه روي شونه ام. دستش سنگينه و ميگه: خب؟ 
و احتمالا جوابي رو مجسم ميكنه چون بلافاصله بعدش راه ميفته، دست در دست س و ميره . بي خداحافظي
پسرم ميگه: چي شد؟ يه كمي به نظرت... 
ميگم : ولش كن ، چه فرقي ميكنه
و سعی میکنم یادم بمونه از دم هیچ باری توی محله مون رد نشم.

شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۹۴

تست بکارت در زندان

بهم گفته بودن بايد دختري باشم كه از سر يه پادگان تا تهش رد شم و "سلامت" بيام بيرون. منظور از سلامت احتمالا باكره بوده . وقتي سي ساله شدم تازه فهميدم عجب جنونيه كه دختري از سر تا ته يه پادگان - به عنوان نمادي از فضاي پرشور مردانه- رد شه و دلش براي كسي نتپه، يا اگر دلش رفت ، به عنوان موجود زميني خواسته هايي نداشته باشه. و البته من هم جزو اون ميليونها دختري بودم كه اين جنون رو ناآگاهانه - بي اونكه اصلا شك كنم ميشه جور ديگه اي هم نگاهش كرد- زندگي كردم و بهش افتخار هم كردم ! من هم جزو اون ميليون ها دختري بودم كه يادم داده بودند داشتن بكارت - البته نه باسمه اي و جراحي شده اش - يعني نجابت و وقار. يعني تو هرگز پيش از ازدواج اجازه ندادي كسي وارد حريم خصوصي وجودت بشه، يعني تو دست نخورده موندي! يعني تو ي كالا توسط "غير خودي" مصرف نشدي! و نداشتنش يعني تو كثيفي، يعني بي عفتي و لايق همسري كسي نيستي! امروز از اين شوخي احمقانه اي كه باهامون شده - كه من هم مثل يه سامورايي جان بركف بهش وفادار بودم - بيشتر گريه ام ميگيره تا خنده، و لذت ميبرم از اينكه ميبينم دختري فارغ از اين خزعبلات ، به خودش با تمام تماميتش اعتماد ميكنه و زن بودن و زن شدنش مثل طبيعت، مثل خاك، مثل خورشيد براش روشنه، بديهيه ، و هست. 
در خبرها اومده آتنا فرقدانی کاریکاتوریست زندانی رو وادار به تست بکارت کردند. بانوي جواني كه امروز در زندانه با يا بي بكارت ، پاكه ، و سربلنده و مبراست از هجويات مخوف صاحب قدرت، چون صاحب انديشه است ، با تمام شكنندگي هاش آرمان داره و توي اون فضاي زشت زمخت زورمدار، به معناي با شكوه كلمه ، يك "زنه".


سه‌شنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۴

۳۱ شهریور

مبارك نيست اين آغاز هفته اي كه در تقويم هاي زندگي ما بنام دفاع مقدس تزريق و ثبت شد.
مبارك نيست كشته شدن عزيزان ما كه نامشان ماند بر سردر خيابان و كوچه اي و يا بر سنگ قبري در گورستان - حتي اگر نامش "گلزار " باشد- وقتي هنوز سالهاي سال طلب داشتند از زمانه براي ديدن، چشيدن، تجربه كردن و عشق ورزيدن. مبارك نيست آن همه تجاوز و تلفات بر زنها كه هنوز هم گفتن و نوشتنش از حراميات است.

مبارك نيست اين همه بي پدر شدن، بي پسر شدن، بي برادر شدن، بي شوهر شدن، آن همه خون و بدن شرحه شرحه، كه براي بانيانش لطيفه بود تا در خلوت منزل با اهل بيت بگويند و بخندند ، و امروز در خاطرات عمومي بازگو كنند. 

مبارك نيست اين همه فرزند شهيد كه عمويش به رسم سنت خانوادگي ، براي مادرِبيوه شده ، همسر دوم شد و براي خودش پدر. و امروز گمشده در چرايي هاي آن نسلي كه راه قدسش از كربلا مي گذشت دست و پا ميزند.

مبارك نيست اين همه جيب پرشده از تركش هايي كه چون كاري نبود ، براي بعضي از حاملينش شد كليد باز شدن در دانشگاه و گرفتن ميز و سهام و كارخانه و تجارت بين المللي. 

مبارك نيست اين تجديد تاريخي در شطرنج بي پايان قدرتمداران با ملت ، كه هر از گاهي با نمايش تابوت هاي خالي و يا حكايت تلخ غواصان دست بسته ، تهييج حنگ طلبي ميكنند. 

امروز آغاز هفته ي جنگ نا مقدسي است كه سالهاييش به دفاع گذشت و سالهاييش به سياست جنگ طلبي درلباس تقدس . امروز آغاز هفته ي عبرت است براي پرهيز از هر جنگ ديگري.

شنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۹۴

كلاس اول


پسرم رفت كلاس اول امروز. مثل ميلياردها بچه اي كه ميرن يا رفتن به كلاس اول. مثل خود من و شما. معمولا سلام كردن براش سخت ترين كار جهانه، ولي امروز از ذوقش ميرفت پشت تك تك همكلاسي هاش ، ميزد با نوك انگشت بهشون تا برگردن و سلام ميكرد. و من عين يه مادر لوس با لبخند هميشگيم يواشكي اشكم رو لاي بغضم قورت ميدادم كه لو نرم!! وهزار بار توي گوشش تكرار كردم كه بهش افتخار ميكنم.
من دنياي بچه ها رو نميشناسم، اصراري هم به شناختش ندارم و نداشتم. با پسرمه كه دارم ميفهمم بچه بودن يعني چي و البته بچه داشتن. مادر شدن براي من عجيب ترين كار ممكن بود. مثل پريدن توي عمق ٨ متري استخر وسط يه مسابقه ي پر اضطراب با خودت ، اون هم وقتي كه نه تنها شنا بلد نيستي كه ترس از آب هم داري ! ولي روت زياده يا شايد يه تعريف هايي توي ذهنت داره عوض ميشه و يه جايي به خودت ميگي : ميپرم ؛ يا خفه ميشم يا قهرمان.
البته من نه خفه شدم نه قهرمان. دست و پا زدم ، يه جاهايي آب رفت تو حلقم، يه جاهايي خسته شدم و ديدم تا خستگيم رو بگم يه عده مثل پلنگ ميپرن روي سرم كه تو مادري ! نگو اين حرف ها رو ! حتي يه جاهايي خواستم بيام از آب بيرون.
يه جاهايي هم از اين كه روي آب دراز كشيدم عشق كردم و ايول گفتم به خودم ولي يادگرفتم اين راه طولانيه، خيلي، اندازه ي تمام عمر باقي مونده و بايد فهميد معناش توي اين بالا و پايين شدنهاست.
زن بودن لزوما به مادرشدن نيست. خيلي ها هستن كه زندگي رو به شكل هاي ديگه اي براي خودشون تعريف ميكنن و با احترام به طبيعت و روحيه شون نه يه موجود ديگه رو ميندازن به دردسر و نه خودشون رو. ولي اگه زماني تصميم گرفتيد مسئوليت يه موجود كوچولوي نازنين رو به عهده بگيريد و مادر بشيد بدونيد با وجود سختي هاي انكار ناپذيرش، لحظاتي هم هست كه چيزهاي پيش پا افتاده ميتونه براتون تبديل به افتخارات تاريخي بشه ، دلتون رو بلرزونه و از شادي بخوايد پرواز كنيد: مثل اون اولين باري كه بچه تون ميگه جيش داره و بلد ميشه خودش رو كنترل كنه ، اولين باري كه بي مسخره بازي و قهر غذاشو ميخوره و ميذاره شما هم بفهميد چي داريد ميخوريد، یا يه لحظه ي ساده ي مدرسه رفتن، و يا يه بوس كوچولو و يه دوستت دارم مامان.

سه‌شنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۹۴

سوسيس و ماكاروني !

ساعت موبايلم زنگ ميزنه، دستم ميخوره به روزنامه ي نصفه خونده ي ديشب، عينكم، و سيم گوشي . بالاخره پيداش ميكنم و دكمه رو ميزنم كه خفه شه. حياط هنوز روشن نيست. توي سايت هواشناسي ،هوا رو چك ميكنم. سرده امروز.
ميپرم آماده شم، وغذاي امروز پيك نيك رفتن پسرم رو آماده كنم. گفته الّا بلّا سوسيس ميخوام و ماكاروني. صداش ميكنم، يه بار، دو بار، شش بار. بار دهم بلند ميشه ، عشق، بوس ،بغل، لباس هاش رو آماده ميكنم، صبحونه اش رو ميذارم روي ميز. ميشه يه جوراب ديگه بپوشم؟ بله، عزيزم.
ميدوم موهامو شونه ميكنم. تصوير آقاي فيكس شده روي كامپيوترم با دهن نيمه باز مونده اش بهم حالي ميكنه كه ديروز تا سر پلان من مونتاژ كردي ها! گردنم ميگيره. جينم رو با بدبختي و بي خم شدن ميكشم بالا.
اه... شير... شيرت رو نريختم توي ليوان. ١٥ دقيقه وقت داريم پسرم.
آب جوش ميذارم براي خودم . غذاشو ميريزم توي ظرف عايق دار. بيا ديگه! دير شد!
مامان ته جورابمو ببين! برميگردم.
پاتو بيار بالا.خم ميشم. ظرف عايق دار هم توي دستم خم ميشه، ميچرخه، سوسيس ها و زيتون و ماكاروني پخش ميشن كف خونه. ميزنم توي صورتم، واي! غذات ! ... ببينم كف جورابت رو؟ لكه ي سفيد گچ رو از كف جوراب پاك ميكنم. نگاه ميكنم به آش و لاش غذا. ميرم طرف دستشويي. چرق... يه زيتون بي هسته زير پام له ميشه....
خواهش ميكنم صبحونه ات رو بخور فقط ٧ دقيقه وقت داريم.
ته دمپايي مو پاك ميكنم. قابلمه ميارم، از اول: ماكاروني، سوسيس...
زيتون هم بذار مامان.
نداريم تموم شد. اينا بود كه ريخت زمين.
دوباره كتري برقي رو روشن ميكنم. بايد يه چيزي بخورم. عطر ميزنم.
صبر كن، شربت آهنت رو نخوردي.
آب! آب نخوردي!
مسواك ... بدو ، سه دقيقه وقت داريم.
روغن زيتون، آويشن، نمك. ميچشم غذارو. در ظرف عايق داررو اين بار پيچ ميكنم.
كچاپ نزدي كه مامان. يادت نره ، بدم مياد!
ميدونم سپنتاجان.
ميگردم دنبال كيفم... عالي شد پسرم. برس هم زدي به موهات؟
چنگال، دستمال، بطري آب. اسمش رو با ماژيك ضدآب مخصوص پارچه روي كيفش مينويسم.
كفشت رو بپوش... نرقص خواهش ميكنم، بايد بريم.
ژاكتش، ژاكتم، سوسيس هاي كف زمين چي؟ با دستمال ژاول داريكبار مصرف تند تند زمين رو پاك ميكنم.
بريم. ... آخ... موزت... موز يادم رفت ...
ميدويم توي ماشين.
مامان اين آهنگ رو بلدي بخوني؟
نه... موزت هم ميخوري؟
پوستش رو چكاركنم؟
بندازتوي كيسه ي كنار دستت.
مورب توي جاي پارك از سر به ته برعكس بقيه ي ماشين ها پارك ميكنم.
تو مامان عجيبي هستي ها!
اوكي پسرم. بدو الان در مركز بازي رو ميبندن.
ميدويم. دخترك مسئول مركز بازي پسرم رو تحويل ميگيره.
- اينم غذاش.
- غذا براي چي؟
- كه مثل ديروز گرسنه نمونه.
- اوه! نگران نباشين. امروز حواسمون بهش هست. ضمنا قرار نيست بريم جايي ، فردا پيك نيكه. امروز همينجا غذا ميدن.
- ولي همكارتون گفت ديروز كه...
- اوه اشتباه كرده! روزتون خوش.
- روز شمام خوش.
لبخند ميزنم، دروغي و به پهناي تمام دشت هاي جهان.
- من ميدونستم مامان!
- عزيزم چرا نگفتي پس؟
- يادم رفت . ميدوه طرف دوستاش. من هم.
- بوس پسرم!
- بله بله، بوس.
كيف پسرم رو با ظرف عايق دار پيچ شده ي توش بر ميدارم، سرازيري كوچه رو ميام پايين، ميرم توي ماشين كه چراغ چشمك زنش روشن مونده، و يادم ميفته كه توي كتري برقي آب ريخته بودم كه جوش بياد كه يه چيزي بخورم قبل از بيرون اومدن.

موزاييك

كتاب قطور بود، از داستايفسكي . ولي اسمش يادم نيست. شايد هم اسمش رو نگاه نكرده بودم. و البته با جلدي از كاغذ براق سفيد كه هميشه قراره جلد اصلي رو محافظت كنه و گوشه هاش هميشه كمي پاره شده.
پسرم وسط راه بايد ميرفت دستشويي. كنار بندر بوديم و چاره اي نبود جز رفتن به يكي از قايق هايي كه تمام سال حركت نميكنن و كافه و رستوران شدن. توالت كافه نموربود مثل اكثر توالت هاي كافه هاي متوسط پاريس ، با دستمال توالتي كه از جاش در اومده بود و كف زمين خيس -كه دليل خيسيش رو بايد حدس بزني و به قطعيت هم نرسي - داشت آروم آروم ميپوسيد. پسرم با ديدن شرايط پشيمون شده بود و من فكر ميكردم چاره اي نيست اگه ميخوايم راهمون رو ادامه بديم.
براي اينكه دستهام آزاد باشه و بتونم كمكش كنم كه لباسهاش به درو ديوار نگيره كتاب رو گذاشتم روي رادياتور لق زنگ زده ي زير دستگاه خشك كن دست . خيلي جاي امني نبود ولي ميشد براي چند دقيقه محافظت از كتاب قطور داستايفسكي توي اون فضاي چندش آور روش حساب كرد. به محض اينكه از نيفتادنش مطمئن شدم ، از خواب پريدم.
توي تخت بودم ، نور خاكستري روز ابري از لاي پرده داشت عشوه ميومد كه صبحه و كتاب قطور، توي توالت قايق جامونده بود. فكر كردم شايد بايد باز بخوابم تا بتونم برش دارم. ولي نشد. بايد سريع آماده ميشدم براي رسيدن به يه قرار قبلي.
تمام راه ،فكر كتاب و اينكه بيفته كف اون زمين خيس ، يا چين چين شدن جلدش از چكه كردن آب دستي كه گرفته شده زير خشك كن فلزي ، يه لحظه هم رهام نكرد. اگه احيانا گذرتون افتاد به اون قايق و دستشوييش ، ميشه كتاب روي رادياتور رو برداريد لطفا؟ اگه البته تا حالا نيفتاده باشه روي اون موزاييك هاي خيس مشكوك.

چهارشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۹۴

روز پدر


شش سالم بود، مدير دبستانم - بهرستگان - خواسته بود پدرم رو ببينه، احتمالا براي دريافت كمكي، چيزي. وقتي پدرم رفته بود مدير گفته بود: به! جناب سرهنگ! ما منتظر يه آدم سن بالاي چاق بوديم با موهاي كمي ريخته! شما چرا اينقدر جوان و بلند و بالاييد؟! و اين شده بود جزو حكايت هاي شيرين اون روزها. پدرم "قرار بود" - به رسم طبيعي تلاشش در زندگي - از جوان ترين ارتشبد هاي ارتش ايران بشه. اما اين "قرار بود" محاسبه هاي سرنوشت رو نكرده بود.

پدرم هميشه عجله داشت، هفت ماهه به دنيا اومده بود، كودكي رو به اجبار تلخيش پريده بود تا نوجواني ، و نوجواني رو دويده بود به سمت خشونت و انضباط بزرگسالي. خيلي كم سن بوده كه از خانه ي پدري با هزار آرتيست بازي ميرسونه خودش رو به دبيرستان نظام، و بعد روزهاي تعطيل كه بقيه ي رفقا به اقتضاي طبيعت ميرفتن استراحت و تفريح ، در هر فرصتي ميرفته خيابون نادري كه پاتوق انگليسي ها و آمريكايي ها بوده تا جواب مشكلات زبان انگليسي كه در طول هفته يادداشت كرده بوده از "خارجي ها" بپرسه. (وقت براي تلف كردن نيست ! صد هزار بار اين رو ازش شنيده بودم... ) و اينطوري ميشه كه در دانشگاه افسري موقع ملاقاتي با شخص اول مملكت كه همراه يكي از نمايندگان امريكايي بوده، معرفي ميشه، با انگليسي بسيار غني حرف ميزنه و تقدير ميشه. سالها بعد روزي كه در امتحان گذروندن دوره ي عالي ارتش در امريكا از نفرات برتر ميشه ، تعدادي از رفقاي قبول نشده از كنارش رد ميشن و شوخي جدي ميگن تا طلوعي هست ما ته صفيم. و اين فرضيه ي "قراربود" كه بابتش شب و روز زحمت ميكشيده، براش قوي تر ميشه.


در عين حال شروع ميكنه با دانشگاهي در امريكا به شكل مكاتبه اي مديريت خوندن ، شايد پيش بيني هايي ميكرده اما نه چندان واضح چون در سفرهاي زيادش به امريكا و امكان موندن هربار برميگرده و ميره پشت ميزش ميشينه تا به اون قسم - كه خود شخص اول مملكت پاش نايستاد و رفت- تا آخرين لحظه وفادار بمونه.


چند ماهي بعد از انقلاب وقتي اعلام شد افسرها بايد اسلحه هاشون رو تحويل بدن ، عليرغم اصرار اطرافيان براي به دردسر ننداختن خودش، ميره و خودش رو معرفي ميكنه كه به قانون احترام بذاره ! و اسلحه رو تحويل بده . و البته اونجا كسي به نام م. ق كه بعد ها خبر كشته شدنش در جنگ رو خونديم، اسلحه رو ميذاره روي شقيقه اش و به كسي كه بالادستش بوده ميگه : شما امر كني همين الان ميفرستمش به درك. بالا دستي اما كه مهندسي بوده از اروپا آمده، كه حتما با هزار آرمان انساني انقلاب كرده بوده، م.ق رو مرخص ميكنه و به پدرم ميگه: جناب سرهنگ، همراه سرباز ميفرستمتون كه بريد از در پشتي بيرون و ديگه نيايد اينجا.

روزهاي غريب شروع ميشه، حقوق پدرم به دليل مذهبش - مثل تمام كارمندان بهايي دولت سابق - بعد از پر كردن فرمي در بانك ، قطع ميشه. پدرم هر روز و بيشتر اوقات مسيرهاي طولاني رو به دليل شروع جنگ و نبود بنزين و نداشتن پول، پياده ميره تا به بچه هاي كوچولو، خانم هاي خانه دار، رستوران دارهاي بلندپرواز و دانشجوها زبان درس بده ، و مادرم خياطي ميكنه تا چرخ زندگي بچرخه. و البته كه وقت براي تلف کردن نیست ... بنابراين وسط قرض و بدبختي در كنارش تحصيل مكاتبه اي رو ادامه ميده تا بالاخره دكتراش رو در مطالعات صلح ميگيره. جناب سرهنگ پاك ميشه، و دكتر خودش رو از پشت اون "قراربود" بيرون ميكشه.

در دوران جنگ ص. ش از فرماندهان بنام جنگ که زماني از شاگردان پدرم در دانشكده افسري بوده و به دلايلي بهش ارادت داشته ، از طريق دوستي مشترك براش پيغام ميده كه بيا و از باورت دست بردار كه تو از زبده هاي آموزش نقشه خواني ارتشي. پدرم ميگه اگر با همين باوري كه هستم قبولم داريد ، با كمال ميل ميام . ديگه هرگز كسي سراغش رو نميگيره تاسالها ميگذره، من ٢١ سالمه، دوران دفاع مقدس تمام شده و زمان سازندگيه ، كه زني مياد دم خونه مون با چادر، در ميزنه، مادرم تا در رو باز ميكنه زن وارد خونه ميشه، چرخي ميزنه و پيش از اينكه مادرم بتونه واكنشي نشون بده ميگه اشتباه اومدم و ميره. چند هفته بعد دو مرد مسلح پدرم رو از خونه ميبرند و وقتي مادرم ميگه حكمتون كجاست، اسلحه رو ميگيرن طرفش كه اين هم حكم. در تماس با تمام ارگان ها حتي زندان ها هيچكس از بازداشت پدرم خبر نداره و تازه شماتت هم ميشيم كه چراگذاشتيم ناشناس ها ببرنش! شب به خونه آورده شد با گونه هاي سرخ كه روي پوست سفيدش به طرز عجيبي نقش بسته بود. لبخند ميزد و ميگفت چند تا سوال كردن و همين.

زمان برد تا از طريق كس ديگري دونستم در يكي از طبقات بالاي هتل هما يا يكي ديگه از اين هتل هاي بين المللي، توسط كسي به نام الف در كنار دو نفر كه يكي نقش آدم بده و ديگري آدم خوبه رو بازي ميكرده به قهوه دعوت ميشه، و قهوه در حاليكه در تراس هتل برعكسش كرده بودن و بهش سيلي ميزدن بهش داده شده. سرهنگ كورش طلوعي كه در يكي از رده هاي بسيار بالا و حساس اداره ي دوم ارتش شاهنشاهي سمت داشت پيدا شده بود، اونهم به دليل خبر دادن كسي از يك جلسه ي دعاي بهايي ها. چه حسن اتفاقي ! اين ملاقات - بازجويي هاي پر فشار ، هفته اي يكبار ، و تا چند سال ادامه داشت، و هربار با تلفني و قراري جلوي دكه ي روزنانه فروشي سر ديباجي شمالي، و هر بار با تاكيد به اينكه خداحافظي كن از خانواده و بيا. و هربار شب پدرم برگردونده ميشد. تا اينكه آقاي الف، كه حالا شيفته ي بابام شده بود، وگاهي زنگ ميزد كه "كورش جان دلم گرفته بيا يه كم گپ بزنيم " - (البته در همون شكل و شمايل فرستادن راننده و مكان نامعلوم ) - بهش ميگه هر چي ميخواي بگو تا برات انجام بدم، ما زمان زيادي نخواهيم موند. پدرم مسلما چيزي نميخواد ولي آقاي الف چيزي ميخواد. در اخرين ملاقات با اندوه زياد ميگه : "كورش برام دعا كن!" و بعد ديگه كسي پدرم رو احضار نميكنه.


در دوران خاتمي بالاخره پدرم با دستهايي كه از شدت لرزش و فشار عصبي قادر به يك امضاي ساده بدون چين و شكن نبود، در شروع يك بيماري كه بعد ها خودش رو نشون ميده ، پاسپورت يكبار مصرفش رو ميگيره و در حاليكه من توي كوير سر فيلمبرداري بودم، از ايران ميره.
پدرم كم كم خاطرات تلخ گذشته رو از ياد برد، انگار ذهن خوب هاش رو سوا كرده بود و بدهاش رو ريخته بود دور تا بتونه از شر "قراربود" بالاخره خلاص بشه. تنها نكته اي كه تا قبل از رفتنش يادش بود و پاي تلفن هم بهم گفت اين بود كه : "حقوق تمام سالهاي خدمتم رو خوردند، يه ليوان آب هم روش. "


تابستون گذشته وقتي پدرم با نوه اش ميخنديد و از ديدنش كيف ميكرد، حتي يادش نبود كه چقدر شاگرد داشته هم در دوران ارتش و هم در دوران بعد ازانقلاب، يادش نبود كه چرا كساني دوستش دارن وبه من از سر لطف و صفا پيغام ميدن كه به بابات مديونيم .

پدرم نهم فروردين رفت. با تمام آرزوهاي از دست رفته و محقق نشده، و اراده اي كه مخصوصا در تصميم گيري هاي بي پرواي بعد از مريضيش ديدم. با تمام جديتي كه در تمام زندگي در برابر همه چيز به ويژه اعتقاداتش داشت و تمام آرامش و سهل گيري اجباري اين سالهاي آخر كه هر بار پاي تلفن ميگفت: دنيا همه هيچ و كار دنيا همه هيچ... البته همچنان بعيد ميدونم كه ته دلش در مورد تلف نكردن زمان كوتاه اومده باشه.

نميدونم چرا اينها رو مينويسم، و چرا اينها رو اينجا مينويسم. شايد چون ميخوام اين خاطرات لا اقل از پاك شدن حافظه ي من در امان بمونن، شايد چون معتقدم زندگي تك تك ايراني ها بويژه از ٣٥ سال گذشته ميتونه يه كتاب باشه، شايد هم چون خيلي ساده روز پدره و من هم مثل همه ي آدمهايي كه پدرشون نيست، دلم براي بابام تنگ شده. نميدونم. روز پدر به همه ي پدرها مبارك.

جمعه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۴

لک

سالها پیش وقتی خیلی نوجوان بودم شیفته ی پسرکی شدم که کفتر باز بود . آن روزها که میشد در پنجره ایستاد وامروزش را با یک نگاه عاشق فلان پسرک موتورسوارو فردایش را عاشق فلان علاف دوست داشتنی سر کوچه شد. آن روزها که زن های همسایه با همه ی بیرحمی سرخوردگی های سنت ،در پچ پچ های عصرانه ی دم در، دخترک های محله رابه خاطر یک نامه یا نگاه بی تاب یا رد و بدل کلمه ای در گذری سریع از کنارمعشوق همیشه دور از دسترس، تا مرز فاحشه خواندن به گند میکشیدند.
پسرک کفتر باز منفور بود. در نگاه من اما دنیای غریبی داشت و فقط تنها بود.
بالاخره یک روزخوشحال از غیبت بزرگترها و بی توجه به چشمهای همیشه کنجکاو پنجره ها، رفتم توی پشت بام و ابر مرد روزهای نوجوانیم را از نزدیک دیدم که بسیار کوچک بود آنقدر که لای کفتر هایش گم شده بود. آن روز دانستم که پسرک در عشق یک دخترک دیگر مانده بود. دخترکی که در راه مدرسه همدیگر را پیدا کرده بودند و بعد به مدد خبر رسانی در و همسایه و با غوغای مادر و پدر دخترهمه چیز تمام شده بود .و وقتی در سخنرانی پر شورش گفت که ترک تحصیل کرده چون از تئوری خسته است ، و گفت که هیچکس وفای کبوتر را ندارد ، و گفت که عاشق آن دخترک تا آخر عمرش خواهد ماند، برای من ۱۳ ساله بزرگ و بزرگتر شد آنقدر که دیگر نمیشد شیفته اش ماند. آن بعد از ظهر آبان، کفتر باز دوست نداشتنی محله در آن ملاقات با فاصله ، سعی کرد به من حالی کند که” رفته توی لک“ و آنقدر صبر میکند تا از لک بیرون بیاید.
آن روزتمام شد مثل همه ی روزها که حال صبر کردن ندارند. و من یادم نیست که باز با او حرف زده ام یا نه. یا بعد ها در ماراتن عاشقی ها و فارغی هایم اصلا" لحظه ای به او فکر کرده ام یانه. اما این لک ،این حال دوست داشتنی ، همیشه با من ماند. آنقدر که گاهی به خاطرش نمیشود جنبید ، نمیشود خندید ،نمیشود گریه کرد ، نمیشود این و آن را دید ، حتی نمیشود نوشت .

پنجشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۹۴

خانه

توي پياده رو و پشت يكي از ميزهاي كافه ي سر كوچه نشستيم، يكشنبه بازاره و آفتابي و نميخوايم تماشاي كوچه و هجم رنگارنگ مردم رو از دست بديم. پسرم با پشمك عظيم صورتي توي دستش داره عشق ميكنه كه كسي با صدايي بلند و زنگ دار در حاليكه حرف ميزنه پشت سرمون صندلي رو ميكشه و ميشينه . از فشارمهاجم به پشت صندليم ، بي اينكه پشت سرم رو نگاه كنم جا رو باز مي كنم، ميرم جلو اونقدر كه ديافراگمم ميچسبه به لبه ي ميزمون.
و حالم گرفته ميشه.

زن با صدايي كه از تيزي و بلندي آزارت ميده ، به دوستاش چند بارميگه : فندك دارين؟ و بعد دعواي ديشبش رو توي مهموني اي كه ظاهرا همراهاش همه ديدن، باز تعريف ميكنه. با اينكه دلمون نميخواد اما زنگ و بلندي صداش نميذاره در جريان ماجرا قرار نگيريم.

از هر چهار تا كلمه اش دو تاش ناسزاست، ركيك نيست ولي تنده. پسرم چشمهاش برق ميزنه. و وقتي زن ميگه : ديدين كه ، من آدم گهي هستم ولي بدجنس نيستم، پسرم تكرار ميكنه : آدم گه ! و ميخنده.
به فارسي ميگم : قرار شد حرفهاي بد رو فقط پيش خودت نگه داري و تكرار نكني!

خانم كه تقريبا پشتش به پشت من چسبيده چند بار فندك ميزنه - از صداش ميفهمم - و باز ميگه : اين هم كه ري...ه! پسرم مياد تكرار كنه: ر... نگاهش ميكنم، از اون نگاههاي تيز روي صحنه. پشت پشمك قايم ميشه و ميگه : چيزي نگفتم من !

بالاخره دود ميرسه به صورت من و بعد پشمك پسرم. باز به فارسي و محض احتياط زير لب ميگم : آخ باز نشستيم با اين بچه بيرون. الان سرتاپاش ميشه دود.

خانم برميگرده طرفمون. پسرم ميترسه .
- اسپانيايي هستين ؟ بخارنفس پر از الكلش با گرماي آفتاب ميزنه توي صورتم.
و تا سپنتا رو ميبينه، ميگه : عجب حيواني ام من، يه بچه با شماست! ببخشيدبراي سيگار.
ميگيم : نه نه راحت باشيد، اصلا مشكلي نيست، ما نبايد اينجا مينشستيم ... و تمام تعارف هاي ايراني كه مبادا كسي از ما خارجي هاي مهربون و با فرهنگ برنجه! خانم اما كوتاه نمياد و سيگاربه نيمه نرسيده اش رو ميندازه زير پاش تا با كفش صندل پاشنه نقره ايش به احترام يه پسر بچه ي شش ساله خاموشش كنه. كاري كه هرگز و هرگز اينجا معمول نيست .
بعد ميگه: تعريف كنين ببينيم كجايي هستين؟
توي كمتر از ٥ دقيقه ميفهميم كه ژوئل ٦٢ سالشه ، كه كليميه، كه زبان فارسي رو توي تلويزيون يكبار شنيده و به نظرش زيباست ، و آرزو ميكنه توي اين روزهايي كه دنيا خيلي بد و پر از سوتفاهم شده، ما احساس خوبي از زندگي در فرانسه داشته باشيم و حس كنيم خونه مون همينجاست.
ژوئل من رو بغل ميكنه و ميبوسه ، شوهرو پسرم رو هم. و بعد به ياد نوه اش - كه با دخترش رفتند اسراييل و عكسشون رو تو آيفونش نشونمون ميده - به اصرار اسكناس ٥ يورويي تا شده اي به پسرم كادو ميده تا از يكشنبه بازار بره و "خودش براي خودش" كادو بخره.

وقتي قبل از رفتن دنبالش ميگرديم تا خداحافظي و تشكر دوباره كنيم، با قد ريزه ميزه و موهاي صاف خرمايي و لباس كتون خوش دوخت و كفش هاي ظريفش كنار بار بين ٦ تا مرد ايستاده و داره آروم ويسكي نميدونم چندمش رو ميره بالا و با صداي زنگ دارش به چيزي اعتراض ميكنه. با ترديد براش دست تكون ميديم ، مي پره طرفمون ، هر سه مون رو گرم در آغوش ميگيره و به پسرم ميگه به غريبه ها اعتمادنكني !
امروز بعد ازظهر مشغول كارم كه از پنجره هاي باز - كه قراره به جريان هوا توي خونه هاي بي كولر اينجا كمك كنن - ميشنوم كه در سنگين و كوچيك حياط باز ميشه. و بعد صدايي بلند و زنگ دار با صداي بم خانم همسايه ميريزه توي راهروي ورودي و بعد حياط كه : عجب حياط فسقلي با نمكي، هركي درست كرده اينجا رو باسليقه بوده !
مكث ميكنم، شايد كمتر از يك دقيقه، و بعد - با همون شوقي كه اولين بار توي نوجووني با ديدن خسرو خسروشاهي توي خيابون و شنيدن صداش كشف كردم آلن دولونه - ميپرم از جام و ميگم : ژوئل!

كفشامو ميپوشم و ميدوم پايين، هيچكس نيست، در رو باز ميكنم، خانم همسايه با سگش ايستاده ، تنها، و ژوئل رفته . كمي توي كوچه ، حيرون صبر ميكنم . فكر ميكنم شايد الان با ليوانش از كافه بياد بيرون كه برگرده باز توي حياط ما، شايد هم بره پيش خانم چيني مرموزي كه ديوار به ديوار خونه ي ما توي مغازه ي زشتش با پرده هاي بنفش پوست ماري ، ماساژ طبي ميده. ولي خبري نميشه. گرما ميسوزونه. برميگردم خونه.
- ميدوني كي بود؟ ژوئل بود!
شوهرم ميگه : زن ژك؟
- نه، ژوئل كه داد ميزد موقع حرف زدن ، همون كه يكشنبه باهامون دوست شد!
شوهرم ميخنده، اين يعني تعجب از هيجان من ، و كارش رو ادامه ميده.
فكر ميكنم شايد يكي از اين روزها دوباره ژوئل بياد توي حياط ما و من اين بار صبر نميكنم كه برم پايين. از همين پنجره بلند ميگم : bonjour Joelle!
و اگر نشستيم با هم روي نيمكت سنگي حياط، بهش ميگم : ميدوني ژوئل جان! بعد از ده سال دوري از شوق بي هوا شنيدن صداهاي آشنا، صداي تو من رو از جام بلند كرد ، اونقدر كه بدوم توي پله ها ، بدوم توي كوچه و يك لحظه همونطور كه بهمون گفتي، باور كنم خونه ام همينجاست .

شیشه



"مرد كُرده" دو تا بچه داشت، يه دختر و يه پسر؛ با يه زن كه صورتش رو نديده بوديم ."زنِ مرد كُرده" با چادرش رو ميگرفت و توي خونه كه بود خيلي دم پنجره آفتابي نميشد. توي كوچه به كسي سلام نميكرد و سلامي رو عليك نميداد. همه ميدونستن كه "زن ِمرد كُرده " هم خجالتي بود ، هم ديوونه بود و هم لال بود. "زن ِ مرد كُرده" سايه بود.
"مرد كُرده" قد بلند بود با سبيلهاي پرِ ريخته روي لب بالا و كناره هاي آويخته تا مرز لب پايين ، و گردني كه قوز كتف ها، به سمت زمين مورّبش كرده بود . "مرد كُرده" هرروز با دست هاي پر از كيسه هاي خريد درست شبيه مردهاي آرماني قصه ها، مي اومد خونه، با آرنجش زنگ ميزد، بعد سايه اي از راه پله مي اومد پايين و در نيمه آهني، نيمه شيشه اي رو بي اينكه ديده بشه باز ميكرد. "مرد كُرده " ميرفت تو ، و چراغ ها توي مسيرش يكي يكي روشن و پشت سري هاش خاموش ميشدن. و سريال بي هيجان خونه ي روبرويي بي هيچ اتفاقي براي ما بچه هاي بي تفريح روزهاي جنگ ادامه داشت.
تا اينكه يه بعد ازظهر كشدار تيرماه ، صداي فرياد و ضربه هايي به در و ديوار همه رو كشوند جلوي پنجره ها و توي بالكن ها. بي تعارف ترها اومده بودن توي كوچه و در انتظار شروع واقعه با هيجان خيره شده بودن به پنجره هاي خونه ي "مردكُرده".
كسي نميدونست اون بالا چه خبره .فقط از پشت شيشه هاي مات -كه نقش بي روح يه گل رو توي يك كادر بيضي كوچيك هزار بار تكرار ميكردن - سايه هاي محو كشمكش رو ميديدي و صدايي كه ميخواست قطر ديوار رو بدره و بياد برسه به كوچه، به خيابون، وبه تمام شهر.
صدابالاخره واضح شد، زن ضجه ميزد ، عربده ميزد، حرف ميزد ! و خون از شيشه اي كه شكسته بود آروم چكه ميكرد. با شكسته شدن شيشه ي در، بچه هاي "مردكُرده" دويدن توي كوچه و زير نگاه هاي حيرون تماشاگر، سعي كردن پشت نهالهاي نحيف چنارخودشون رو قايم كنن .
سكوت شده بود. اونقدر كه صداي خر خر كولرها رو از روي بوم تك تك خونه هاي كوچه ميشنيدي .و بعد سايه اي توي مسير راه پله ي خونه ي "مرد كُرده" آروم پايين اومد و در رو باز كرد. زن -كه براي اولين بار صورتش رو ميديديم- بادست هاي بريده از مشتهايي كه به شيشه زده بود و موهاي حلقه حلقه ي سياه، شلوار كردي قهوه اي و پا هاي برهنه اومد توي كوچه؛ مث ماده ببري كه از نبرد برگشته تا بچه هاش رو به دندون بكشه، دختر و پسرش رو برداشت ، اشكاشونو پاك كرد، به مرد كه سايه اش رو پشت ماتي شيشه ميديديم از همون پايين نگاه كرد و مثل يه ملكه ، با سري كه بالا گرفته بود رفت بالا.
هفته ي بعد "زن ِ مرد كُرده" دم شيشه با دستهاي باند پيچي شده و روسري اي كه پشت سر بسته بود، داشت تابلوي خوش نويسي شده اي رو با ظرافت آويزون ميكرد: سالن آرايش پري.
از اون به بعد زن كه ديگه اسم خودش رو داشت ، سلام هاي مردّد رو با صداي بلند و لبخند خوشگلش جواب ميداد و عصرها ميرفت سر خيابون به پيشواز شوهرش تا زير نگاه هاي بي پايان اهل محل بار خريد هر روزه رو با ناخنهاي بلند لاك زده و جاي بخيه هايي كه روي دستها مونده بود با هم بيارن . "مرد كُرده " حالا ميتونست قوز نكنه، گردنش رو كج نكنه و هر چند قدم يه بار ، وسط راه به بهانه ي دست كشيدن به سبيلها ، دهنش رو زير انگشتها پنهان كنه و چيزي زير لب بگه تا زنش ، كنارش از خنده ريسه بره.

چهارشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۳

اندرحکایت ساده ی آدمهای یکی یک دانه

كابوس آدم بي خواهر وبرادر تنهاييشه. تنهايي گاهي از ابعاد خونه فراتر ميره و چيز نفسگير عجيبي ميشه. تمام بچگي براي فرار از اين كابوس بارها و بارها پناه بردم به خلق خواهري مرده يا بيشتراوقات برادري در "خارج" كه در دسترس همشاگرديها نباشه تا بشه ازش قصه ها گفت و وحشت سركش رو به اين بهانه رام كرد. فكر كنم توي دبيرستان بود كه كوتاه اومدم وپذيرفتم كه خواهرو برادر ندارم و همينه كه هست و كابوس تبديل شد به ياس هستي شناسانه.

درمسير بزرگتر شدن كم كم اتوپياي "خواهربرادر داشتن" به طرز نااميد كننده و البته مثبتي به واقعيت نزديك شد وقتي ديدم به ساده ترين و تكراري ترين ها بهانه ها همخوني تبديل به نفرت ميشه. قصه ها خيلي تازه نبود : زن يا شوهري كه با حضور ناآرومش همسربي عرضه اش رو چنان كن فيكون ميكنه كه بنياد تمام پيوستگي هاي ژنتيك همسر با خواهر برادراز بيخ درمياد، ياحكايت تكراري و بيريخت خوردن ارث و ميراث یا بلوای ناشی از اختلافات عقیدتی و سیاسی و سلیقه ای ... خيلي پیچیده نبود تا مطمئن شم  لزوما داشتن خواهر يا برادر متضمن تنها نبودن نيست. 

بعد نوبت به توهم آخررسيد : در معاشرت هاي پر كش و قوس تا پيش از دهه ي سوم زندگي ، و تجربه ي "عين برادرتم" و "انگار كه خواهرمي"  ـ كه هميشه بعد از يك دوره ي گرم پر جي جي وي جي ، به طرفه العيني مثل باربا پاپا تغيير هويت و تعريف ميداد ـ  به اين واقعيت محرز و محتوم رسيدم كه "محصول مادر يا پدري مشترك نيستيم ؟ پس خواهر يا برادر هم نيستيم !" 

كابوس ها اگه همه مثل كابوس تنهايي آدم بي خواهر و برادر باشن، فقط يه توهمن. درست وسط كشيدن تريلي ياس اگزيستانسيل توي تونل زندگي، مفهوم مهم تري درمسير آدمهاي تنها نور بالا ميزنه و اون مفهوم ، رفاقته. اين بهترين كشفه وقتي تنهاييت - واقعا يا فقط به چشمت - بزرگ و بزرگتر شده. 

رفيق فقط شيبه خودشه . از دوست ويژه تره. محصول يه رابطه اس كه بالا و پايين شده، سرما و گرما ديده، خشم داشته، اعتراض داشته، محبت داشته، معرفت داشته. چيزيه كه يه شبه پديد نمياد، ولي محصول كش اومدن زمان هم نيست. ميشه با يكي ٢٠ سال دوست باشي، ولي رفيق هم نباشين. ميشه هميشه با احترام باهم قرمه سبزي بخوريم، از درو ديوار حرف بزنيم ولي به اندازه ي سالهاي نوري بيگانه باشيم."دوست " ميشه زياد داشت ولي "رفيق "معمولا تعدادش از انگشتاي يه دست بيشتر نميشه. دهندگي توي رفاقت دو طرفه اس. رفيقت رو ميپذيري همونطوري كه هست. حرف ميزني باهاش و با" نه والله هيچي نشده" سروته دلخوري هات رو به ظاهر، هم نمياري. قبل از اينكه دهن باز كنه حواست بهش هست و خلاصه رفاقت ميكني باهاش.  

از آدمها نترسيم، گاهي پشت اون دري كه نبايد بزنيمش، رفيقي منتظر نشسته كه بشه باهاش حرف زد و با هم به ريش كابوس ها خنديد. 

سه‌شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۹۳

كنار تير چراغ راهنمايي

و سرور بانو نوشت :

"... لحظاتي هم هست كه به ترس خوف آوري كنار سرعت زندگي كند ميشم. درست مثل لانگ شات كليشه اي مستندهايي كه از بيست سال پيش مد شده ، كه براي نشون دادن حركت بي وقفه ي زندگي در ابرشهر ها دوربين كاشته ميشه براي ٢٤ ساعت و از چهار راهي مثلا ، تصوير ميگيري و بعد سرعت پلان هارو در تدوين ميبري بالا، و نتيجه ميشه آدم ها و ماشين ها يي كه كنار سكون يك تير چراغ راهنمايي مثل مولكول ها ي زير ميكروسكوپ در جنب و جوشن، بي وقفه، از وقتي خورشيد در مياد تا وقتي غروب ميكنه و شهر لاي برق چراغهاي نئون ريتمش رو ادامه ميده و تير چراغ راهنمايي همچنان بيحركت ايستاده. لحظاتي هست كه خودم رو ميبينم وسط اين تصوير پرحركت روزمره . من بجاي اون تير ايستادم توي يك حباب، انگار كن ماهي زير آب با سكوتي به وزن تمام آب هاي جهان، و اون بيرون همه چيز پر هياهو در جنب و جوشه، جز من كه در سرعتي وارونه و بسيار كند تبديل ميشم به يك مجسمه ي آبنبات كشي، مجسمه اي از تافي ، و در سرعتي وارونه و بسيار كند و تدريجي تغيير شكل ميدم و ذوب ميشم.
خداروشكر كه البته سلامتي هست و سي ب و ش قاي ق و ..."

سرور بانو به اينجا كه رسيد نوشته اش را رها كرد، فكر كرد براي كي مينويسد؟ غريبه كه حالش را نميفهمد، آشنا هم بي خواب ميشود از خواندن هذيان هاي عزيزي كه حالش خوش نيست. دوست غم میخورد و دشمن ، سور شادمانی. نوشته راپاره كرد و انداخت توي سطل فلزي پر كاغذ كنار پايش و رفت. سطل ، خالي شد ، تكه هاي كاغذ اينجا و آنجا در باد رقصيدند و رسيدند به زني كه كنار تير چراغ راهنمايي در يك حباب ايستاده بود و روحش كش ميامد از هجوم لحظه ها. زن کنار تیر چراغ ، كاغذ را كه ديد حباب را كنار زد و سكوت شكسته شد.