جمعه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۴

لک

سالها پیش وقتی خیلی نوجوان بودم شیفته ی پسرکی شدم که کفتر باز بود . آن روزها که میشد در پنجره ایستاد وامروزش را با یک نگاه عاشق فلان پسرک موتورسوارو فردایش را عاشق فلان علاف دوست داشتنی سر کوچه شد. آن روزها که زن های همسایه با همه ی بیرحمی سرخوردگی های سنت ،در پچ پچ های عصرانه ی دم در، دخترک های محله رابه خاطر یک نامه یا نگاه بی تاب یا رد و بدل کلمه ای در گذری سریع از کنارمعشوق همیشه دور از دسترس، تا مرز فاحشه خواندن به گند میکشیدند.
پسرک کفتر باز منفور بود. در نگاه من اما دنیای غریبی داشت و فقط تنها بود.
بالاخره یک روزخوشحال از غیبت بزرگترها و بی توجه به چشمهای همیشه کنجکاو پنجره ها، رفتم توی پشت بام و ابر مرد روزهای نوجوانیم را از نزدیک دیدم که بسیار کوچک بود آنقدر که لای کفتر هایش گم شده بود. آن روز دانستم که پسرک در عشق یک دخترک دیگر مانده بود. دخترکی که در راه مدرسه همدیگر را پیدا کرده بودند و بعد به مدد خبر رسانی در و همسایه و با غوغای مادر و پدر دخترهمه چیز تمام شده بود .و وقتی در سخنرانی پر شورش گفت که ترک تحصیل کرده چون از تئوری خسته است ، و گفت که هیچکس وفای کبوتر را ندارد ، و گفت که عاشق آن دخترک تا آخر عمرش خواهد ماند، برای من ۱۳ ساله بزرگ و بزرگتر شد آنقدر که دیگر نمیشد شیفته اش ماند. آن بعد از ظهر آبان، کفتر باز دوست نداشتنی محله در آن ملاقات با فاصله ، سعی کرد به من حالی کند که” رفته توی لک“ و آنقدر صبر میکند تا از لک بیرون بیاید.
آن روزتمام شد مثل همه ی روزها که حال صبر کردن ندارند. و من یادم نیست که باز با او حرف زده ام یا نه. یا بعد ها در ماراتن عاشقی ها و فارغی هایم اصلا" لحظه ای به او فکر کرده ام یانه. اما این لک ،این حال دوست داشتنی ، همیشه با من ماند. آنقدر که گاهی به خاطرش نمیشود جنبید ، نمیشود خندید ،نمیشود گریه کرد ، نمیشود این و آن را دید ، حتی نمیشود نوشت .

پنجشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۹۴

خانه

توي پياده رو و پشت يكي از ميزهاي كافه ي سر كوچه نشستيم، يكشنبه بازاره و آفتابي و نميخوايم تماشاي كوچه و هجم رنگارنگ مردم رو از دست بديم. پسرم با پشمك عظيم صورتي توي دستش داره عشق ميكنه كه كسي با صدايي بلند و زنگ دار در حاليكه حرف ميزنه پشت سرمون صندلي رو ميكشه و ميشينه . از فشارمهاجم به پشت صندليم ، بي اينكه پشت سرم رو نگاه كنم جا رو باز مي كنم، ميرم جلو اونقدر كه ديافراگمم ميچسبه به لبه ي ميزمون.
و حالم گرفته ميشه.

زن با صدايي كه از تيزي و بلندي آزارت ميده ، به دوستاش چند بارميگه : فندك دارين؟ و بعد دعواي ديشبش رو توي مهموني اي كه ظاهرا همراهاش همه ديدن، باز تعريف ميكنه. با اينكه دلمون نميخواد اما زنگ و بلندي صداش نميذاره در جريان ماجرا قرار نگيريم.

از هر چهار تا كلمه اش دو تاش ناسزاست، ركيك نيست ولي تنده. پسرم چشمهاش برق ميزنه. و وقتي زن ميگه : ديدين كه ، من آدم گهي هستم ولي بدجنس نيستم، پسرم تكرار ميكنه : آدم گه ! و ميخنده.
به فارسي ميگم : قرار شد حرفهاي بد رو فقط پيش خودت نگه داري و تكرار نكني!

خانم كه تقريبا پشتش به پشت من چسبيده چند بار فندك ميزنه - از صداش ميفهمم - و باز ميگه : اين هم كه ري...ه! پسرم مياد تكرار كنه: ر... نگاهش ميكنم، از اون نگاههاي تيز روي صحنه. پشت پشمك قايم ميشه و ميگه : چيزي نگفتم من !

بالاخره دود ميرسه به صورت من و بعد پشمك پسرم. باز به فارسي و محض احتياط زير لب ميگم : آخ باز نشستيم با اين بچه بيرون. الان سرتاپاش ميشه دود.

خانم برميگرده طرفمون. پسرم ميترسه .
- اسپانيايي هستين ؟ بخارنفس پر از الكلش با گرماي آفتاب ميزنه توي صورتم.
و تا سپنتا رو ميبينه، ميگه : عجب حيواني ام من، يه بچه با شماست! ببخشيدبراي سيگار.
ميگيم : نه نه راحت باشيد، اصلا مشكلي نيست، ما نبايد اينجا مينشستيم ... و تمام تعارف هاي ايراني كه مبادا كسي از ما خارجي هاي مهربون و با فرهنگ برنجه! خانم اما كوتاه نمياد و سيگاربه نيمه نرسيده اش رو ميندازه زير پاش تا با كفش صندل پاشنه نقره ايش به احترام يه پسر بچه ي شش ساله خاموشش كنه. كاري كه هرگز و هرگز اينجا معمول نيست .
بعد ميگه: تعريف كنين ببينيم كجايي هستين؟
توي كمتر از ٥ دقيقه ميفهميم كه ژوئل ٦٢ سالشه ، كه كليميه، كه زبان فارسي رو توي تلويزيون يكبار شنيده و به نظرش زيباست ، و آرزو ميكنه توي اين روزهايي كه دنيا خيلي بد و پر از سوتفاهم شده، ما احساس خوبي از زندگي در فرانسه داشته باشيم و حس كنيم خونه مون همينجاست.
ژوئل من رو بغل ميكنه و ميبوسه ، شوهرو پسرم رو هم. و بعد به ياد نوه اش - كه با دخترش رفتند اسراييل و عكسشون رو تو آيفونش نشونمون ميده - به اصرار اسكناس ٥ يورويي تا شده اي به پسرم كادو ميده تا از يكشنبه بازار بره و "خودش براي خودش" كادو بخره.

وقتي قبل از رفتن دنبالش ميگرديم تا خداحافظي و تشكر دوباره كنيم، با قد ريزه ميزه و موهاي صاف خرمايي و لباس كتون خوش دوخت و كفش هاي ظريفش كنار بار بين ٦ تا مرد ايستاده و داره آروم ويسكي نميدونم چندمش رو ميره بالا و با صداي زنگ دارش به چيزي اعتراض ميكنه. با ترديد براش دست تكون ميديم ، مي پره طرفمون ، هر سه مون رو گرم در آغوش ميگيره و به پسرم ميگه به غريبه ها اعتمادنكني !
امروز بعد ازظهر مشغول كارم كه از پنجره هاي باز - كه قراره به جريان هوا توي خونه هاي بي كولر اينجا كمك كنن - ميشنوم كه در سنگين و كوچيك حياط باز ميشه. و بعد صدايي بلند و زنگ دار با صداي بم خانم همسايه ميريزه توي راهروي ورودي و بعد حياط كه : عجب حياط فسقلي با نمكي، هركي درست كرده اينجا رو باسليقه بوده !
مكث ميكنم، شايد كمتر از يك دقيقه، و بعد - با همون شوقي كه اولين بار توي نوجووني با ديدن خسرو خسروشاهي توي خيابون و شنيدن صداش كشف كردم آلن دولونه - ميپرم از جام و ميگم : ژوئل!

كفشامو ميپوشم و ميدوم پايين، هيچكس نيست، در رو باز ميكنم، خانم همسايه با سگش ايستاده ، تنها، و ژوئل رفته . كمي توي كوچه ، حيرون صبر ميكنم . فكر ميكنم شايد الان با ليوانش از كافه بياد بيرون كه برگرده باز توي حياط ما، شايد هم بره پيش خانم چيني مرموزي كه ديوار به ديوار خونه ي ما توي مغازه ي زشتش با پرده هاي بنفش پوست ماري ، ماساژ طبي ميده. ولي خبري نميشه. گرما ميسوزونه. برميگردم خونه.
- ميدوني كي بود؟ ژوئل بود!
شوهرم ميگه : زن ژك؟
- نه، ژوئل كه داد ميزد موقع حرف زدن ، همون كه يكشنبه باهامون دوست شد!
شوهرم ميخنده، اين يعني تعجب از هيجان من ، و كارش رو ادامه ميده.
فكر ميكنم شايد يكي از اين روزها دوباره ژوئل بياد توي حياط ما و من اين بار صبر نميكنم كه برم پايين. از همين پنجره بلند ميگم : bonjour Joelle!
و اگر نشستيم با هم روي نيمكت سنگي حياط، بهش ميگم : ميدوني ژوئل جان! بعد از ده سال دوري از شوق بي هوا شنيدن صداهاي آشنا، صداي تو من رو از جام بلند كرد ، اونقدر كه بدوم توي پله ها ، بدوم توي كوچه و يك لحظه همونطور كه بهمون گفتي، باور كنم خونه ام همينجاست .

شیشه



"مرد كُرده" دو تا بچه داشت، يه دختر و يه پسر؛ با يه زن كه صورتش رو نديده بوديم ."زنِ مرد كُرده" با چادرش رو ميگرفت و توي خونه كه بود خيلي دم پنجره آفتابي نميشد. توي كوچه به كسي سلام نميكرد و سلامي رو عليك نميداد. همه ميدونستن كه "زن ِمرد كُرده " هم خجالتي بود ، هم ديوونه بود و هم لال بود. "زن ِ مرد كُرده" سايه بود.
"مرد كُرده" قد بلند بود با سبيلهاي پرِ ريخته روي لب بالا و كناره هاي آويخته تا مرز لب پايين ، و گردني كه قوز كتف ها، به سمت زمين مورّبش كرده بود . "مرد كُرده" هرروز با دست هاي پر از كيسه هاي خريد درست شبيه مردهاي آرماني قصه ها، مي اومد خونه، با آرنجش زنگ ميزد، بعد سايه اي از راه پله مي اومد پايين و در نيمه آهني، نيمه شيشه اي رو بي اينكه ديده بشه باز ميكرد. "مرد كُرده " ميرفت تو ، و چراغ ها توي مسيرش يكي يكي روشن و پشت سري هاش خاموش ميشدن. و سريال بي هيجان خونه ي روبرويي بي هيچ اتفاقي براي ما بچه هاي بي تفريح روزهاي جنگ ادامه داشت.
تا اينكه يه بعد ازظهر كشدار تيرماه ، صداي فرياد و ضربه هايي به در و ديوار همه رو كشوند جلوي پنجره ها و توي بالكن ها. بي تعارف ترها اومده بودن توي كوچه و در انتظار شروع واقعه با هيجان خيره شده بودن به پنجره هاي خونه ي "مردكُرده".
كسي نميدونست اون بالا چه خبره .فقط از پشت شيشه هاي مات -كه نقش بي روح يه گل رو توي يك كادر بيضي كوچيك هزار بار تكرار ميكردن - سايه هاي محو كشمكش رو ميديدي و صدايي كه ميخواست قطر ديوار رو بدره و بياد برسه به كوچه، به خيابون، وبه تمام شهر.
صدابالاخره واضح شد، زن ضجه ميزد ، عربده ميزد، حرف ميزد ! و خون از شيشه اي كه شكسته بود آروم چكه ميكرد. با شكسته شدن شيشه ي در، بچه هاي "مردكُرده" دويدن توي كوچه و زير نگاه هاي حيرون تماشاگر، سعي كردن پشت نهالهاي نحيف چنارخودشون رو قايم كنن .
سكوت شده بود. اونقدر كه صداي خر خر كولرها رو از روي بوم تك تك خونه هاي كوچه ميشنيدي .و بعد سايه اي توي مسير راه پله ي خونه ي "مرد كُرده" آروم پايين اومد و در رو باز كرد. زن -كه براي اولين بار صورتش رو ميديديم- بادست هاي بريده از مشتهايي كه به شيشه زده بود و موهاي حلقه حلقه ي سياه، شلوار كردي قهوه اي و پا هاي برهنه اومد توي كوچه؛ مث ماده ببري كه از نبرد برگشته تا بچه هاش رو به دندون بكشه، دختر و پسرش رو برداشت ، اشكاشونو پاك كرد، به مرد كه سايه اش رو پشت ماتي شيشه ميديديم از همون پايين نگاه كرد و مثل يه ملكه ، با سري كه بالا گرفته بود رفت بالا.
هفته ي بعد "زن ِ مرد كُرده" دم شيشه با دستهاي باند پيچي شده و روسري اي كه پشت سر بسته بود، داشت تابلوي خوش نويسي شده اي رو با ظرافت آويزون ميكرد: سالن آرايش پري.
از اون به بعد زن كه ديگه اسم خودش رو داشت ، سلام هاي مردّد رو با صداي بلند و لبخند خوشگلش جواب ميداد و عصرها ميرفت سر خيابون به پيشواز شوهرش تا زير نگاه هاي بي پايان اهل محل بار خريد هر روزه رو با ناخنهاي بلند لاك زده و جاي بخيه هايي كه روي دستها مونده بود با هم بيارن . "مرد كُرده " حالا ميتونست قوز نكنه، گردنش رو كج نكنه و هر چند قدم يه بار ، وسط راه به بهانه ي دست كشيدن به سبيلها ، دهنش رو زير انگشتها پنهان كنه و چيزي زير لب بگه تا زنش ، كنارش از خنده ريسه بره.