كابوس آدم بي خواهر وبرادر تنهاييشه. تنهايي گاهي از ابعاد خونه فراتر ميره و چيز نفسگير عجيبي ميشه. تمام بچگي براي فرار از اين كابوس بارها و بارها پناه بردم به خلق خواهري مرده يا بيشتراوقات برادري در "خارج" كه در دسترس همشاگرديها نباشه تا بشه ازش قصه ها گفت و وحشت سركش رو به اين بهانه رام كرد. فكر كنم توي دبيرستان بود كه كوتاه اومدم وپذيرفتم كه خواهرو برادر ندارم و همينه كه هست و كابوس تبديل شد به ياس هستي شناسانه.
درمسير بزرگتر شدن كم كم اتوپياي "خواهربرادر داشتن" به طرز نااميد كننده و البته مثبتي به واقعيت نزديك شد وقتي ديدم به ساده ترين و تكراري ترين ها بهانه ها همخوني تبديل به نفرت ميشه. قصه ها خيلي تازه نبود : زن يا شوهري كه با حضور ناآرومش همسربي عرضه اش رو چنان كن فيكون ميكنه كه بنياد تمام پيوستگي هاي ژنتيك همسر با خواهر برادراز بيخ درمياد، ياحكايت تكراري و بيريخت خوردن ارث و ميراث یا بلوای ناشی از اختلافات عقیدتی و سیاسی و سلیقه ای ... خيلي پیچیده نبود تا مطمئن شم لزوما داشتن خواهر يا برادر متضمن تنها نبودن نيست.
بعد نوبت به توهم آخررسيد : در معاشرت هاي پر كش و قوس تا پيش از دهه ي سوم زندگي ، و تجربه ي "عين برادرتم" و "انگار كه خواهرمي" ـ كه هميشه بعد از يك دوره ي گرم پر جي جي وي جي ، به طرفه العيني مثل باربا پاپا تغيير هويت و تعريف ميداد ـ به اين واقعيت محرز و محتوم رسيدم كه "محصول مادر يا پدري مشترك نيستيم ؟ پس خواهر يا برادر هم نيستيم !"
كابوس ها اگه همه مثل كابوس تنهايي آدم بي خواهر و برادر باشن، فقط يه توهمن. درست وسط كشيدن تريلي ياس اگزيستانسيل توي تونل زندگي، مفهوم مهم تري درمسير آدمهاي تنها نور بالا ميزنه و اون مفهوم ، رفاقته. اين بهترين كشفه وقتي تنهاييت - واقعا يا فقط به چشمت - بزرگ و بزرگتر شده.
رفيق فقط شيبه خودشه . از دوست ويژه تره. محصول يه رابطه اس كه بالا و پايين شده، سرما و گرما ديده، خشم داشته، اعتراض داشته، محبت داشته، معرفت داشته. چيزيه كه يه شبه پديد نمياد، ولي محصول كش اومدن زمان هم نيست. ميشه با يكي ٢٠ سال دوست باشي، ولي رفيق هم نباشين. ميشه هميشه با احترام باهم قرمه سبزي بخوريم، از درو ديوار حرف بزنيم ولي به اندازه ي سالهاي نوري بيگانه باشيم."دوست " ميشه زياد داشت ولي "رفيق "معمولا تعدادش از انگشتاي يه دست بيشتر نميشه. دهندگي توي رفاقت دو طرفه اس. رفيقت رو ميپذيري همونطوري كه هست. حرف ميزني باهاش و با" نه والله هيچي نشده" سروته دلخوري هات رو به ظاهر، هم نمياري. قبل از اينكه دهن باز كنه حواست بهش هست و خلاصه رفاقت ميكني باهاش.
از آدمها نترسيم، گاهي پشت اون دري كه نبايد بزنيمش، رفيقي منتظر نشسته كه بشه باهاش حرف زد و با هم به ريش كابوس ها خنديد.