و سرور بانو نوشت :
"... لحظاتي هم هست كه به ترس خوف آوري كنار سرعت زندگي كند ميشم. درست مثل لانگ شات كليشه اي مستندهايي كه از بيست سال پيش مد شده ، كه براي نشون دادن حركت بي وقفه ي زندگي در ابرشهر ها دوربين كاشته ميشه براي ٢٤ ساعت و از چهار راهي مثلا ، تصوير ميگيري و بعد سرعت پلان هارو در تدوين ميبري بالا، و نتيجه ميشه آدم ها و ماشين ها يي كه كنار سكون يك تير چراغ راهنمايي مثل مولكول ها ي زير ميكروسكوپ در جنب و جوشن، بي وقفه، از وقتي خورشيد در مياد تا وقتي غروب ميكنه و شهر لاي برق چراغهاي نئون ريتمش رو ادامه ميده و تير چراغ راهنمايي همچنان بيحركت ايستاده. لحظاتي هست كه خودم رو ميبينم وسط اين تصوير پرحركت روزمره . من بجاي اون تير ايستادم توي يك حباب، انگار كن ماهي زير آب با سكوتي به وزن تمام آب هاي جهان، و اون بيرون همه چيز پر هياهو در جنب و جوشه، جز من كه در سرعتي وارونه و بسيار كند تبديل ميشم به يك مجسمه ي آبنبات كشي، مجسمه اي از تافي ، و در سرعتي وارونه و بسيار كند و تدريجي تغيير شكل ميدم و ذوب ميشم.
خداروشكر كه البته سلامتي هست و سي ب و ش قاي ق و ..."
سرور بانو به اينجا كه رسيد نوشته اش را رها كرد، فكر كرد براي كي مينويسد؟ غريبه كه حالش را نميفهمد، آشنا هم بي خواب ميشود از خواندن هذيان هاي عزيزي كه حالش خوش نيست. دوست غم میخورد و دشمن ، سور شادمانی. نوشته راپاره كرد و انداخت توي سطل فلزي پر كاغذ كنار پايش و رفت. سطل ، خالي شد ، تكه هاي كاغذ اينجا و آنجا در باد رقصيدند و رسيدند به زني كه كنار تير چراغ راهنمايي در يك حباب ايستاده بود و روحش كش ميامد از هجوم لحظه ها. زن کنار تیر چراغ ، كاغذ را كه ديد حباب را كنار زد و سكوت شكسته شد.
۱ نظر:
شبنم جان من هیچ آدرس ای میلی ازت ندارم به من یک ای میل بزن.
با مهر
ارسال یک نظر