سه‌شنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۹۴

سوسيس و ماكاروني !

ساعت موبايلم زنگ ميزنه، دستم ميخوره به روزنامه ي نصفه خونده ي ديشب، عينكم، و سيم گوشي . بالاخره پيداش ميكنم و دكمه رو ميزنم كه خفه شه. حياط هنوز روشن نيست. توي سايت هواشناسي ،هوا رو چك ميكنم. سرده امروز.
ميپرم آماده شم، وغذاي امروز پيك نيك رفتن پسرم رو آماده كنم. گفته الّا بلّا سوسيس ميخوام و ماكاروني. صداش ميكنم، يه بار، دو بار، شش بار. بار دهم بلند ميشه ، عشق، بوس ،بغل، لباس هاش رو آماده ميكنم، صبحونه اش رو ميذارم روي ميز. ميشه يه جوراب ديگه بپوشم؟ بله، عزيزم.
ميدوم موهامو شونه ميكنم. تصوير آقاي فيكس شده روي كامپيوترم با دهن نيمه باز مونده اش بهم حالي ميكنه كه ديروز تا سر پلان من مونتاژ كردي ها! گردنم ميگيره. جينم رو با بدبختي و بي خم شدن ميكشم بالا.
اه... شير... شيرت رو نريختم توي ليوان. ١٥ دقيقه وقت داريم پسرم.
آب جوش ميذارم براي خودم . غذاشو ميريزم توي ظرف عايق دار. بيا ديگه! دير شد!
مامان ته جورابمو ببين! برميگردم.
پاتو بيار بالا.خم ميشم. ظرف عايق دار هم توي دستم خم ميشه، ميچرخه، سوسيس ها و زيتون و ماكاروني پخش ميشن كف خونه. ميزنم توي صورتم، واي! غذات ! ... ببينم كف جورابت رو؟ لكه ي سفيد گچ رو از كف جوراب پاك ميكنم. نگاه ميكنم به آش و لاش غذا. ميرم طرف دستشويي. چرق... يه زيتون بي هسته زير پام له ميشه....
خواهش ميكنم صبحونه ات رو بخور فقط ٧ دقيقه وقت داريم.
ته دمپايي مو پاك ميكنم. قابلمه ميارم، از اول: ماكاروني، سوسيس...
زيتون هم بذار مامان.
نداريم تموم شد. اينا بود كه ريخت زمين.
دوباره كتري برقي رو روشن ميكنم. بايد يه چيزي بخورم. عطر ميزنم.
صبر كن، شربت آهنت رو نخوردي.
آب! آب نخوردي!
مسواك ... بدو ، سه دقيقه وقت داريم.
روغن زيتون، آويشن، نمك. ميچشم غذارو. در ظرف عايق داررو اين بار پيچ ميكنم.
كچاپ نزدي كه مامان. يادت نره ، بدم مياد!
ميدونم سپنتاجان.
ميگردم دنبال كيفم... عالي شد پسرم. برس هم زدي به موهات؟
چنگال، دستمال، بطري آب. اسمش رو با ماژيك ضدآب مخصوص پارچه روي كيفش مينويسم.
كفشت رو بپوش... نرقص خواهش ميكنم، بايد بريم.
ژاكتش، ژاكتم، سوسيس هاي كف زمين چي؟ با دستمال ژاول داريكبار مصرف تند تند زمين رو پاك ميكنم.
بريم. ... آخ... موزت... موز يادم رفت ...
ميدويم توي ماشين.
مامان اين آهنگ رو بلدي بخوني؟
نه... موزت هم ميخوري؟
پوستش رو چكاركنم؟
بندازتوي كيسه ي كنار دستت.
مورب توي جاي پارك از سر به ته برعكس بقيه ي ماشين ها پارك ميكنم.
تو مامان عجيبي هستي ها!
اوكي پسرم. بدو الان در مركز بازي رو ميبندن.
ميدويم. دخترك مسئول مركز بازي پسرم رو تحويل ميگيره.
- اينم غذاش.
- غذا براي چي؟
- كه مثل ديروز گرسنه نمونه.
- اوه! نگران نباشين. امروز حواسمون بهش هست. ضمنا قرار نيست بريم جايي ، فردا پيك نيكه. امروز همينجا غذا ميدن.
- ولي همكارتون گفت ديروز كه...
- اوه اشتباه كرده! روزتون خوش.
- روز شمام خوش.
لبخند ميزنم، دروغي و به پهناي تمام دشت هاي جهان.
- من ميدونستم مامان!
- عزيزم چرا نگفتي پس؟
- يادم رفت . ميدوه طرف دوستاش. من هم.
- بوس پسرم!
- بله بله، بوس.
كيف پسرم رو با ظرف عايق دار پيچ شده ي توش بر ميدارم، سرازيري كوچه رو ميام پايين، ميرم توي ماشين كه چراغ چشمك زنش روشن مونده، و يادم ميفته كه توي كتري برقي آب ريخته بودم كه جوش بياد كه يه چيزي بخورم قبل از بيرون اومدن.

موزاييك

كتاب قطور بود، از داستايفسكي . ولي اسمش يادم نيست. شايد هم اسمش رو نگاه نكرده بودم. و البته با جلدي از كاغذ براق سفيد كه هميشه قراره جلد اصلي رو محافظت كنه و گوشه هاش هميشه كمي پاره شده.
پسرم وسط راه بايد ميرفت دستشويي. كنار بندر بوديم و چاره اي نبود جز رفتن به يكي از قايق هايي كه تمام سال حركت نميكنن و كافه و رستوران شدن. توالت كافه نموربود مثل اكثر توالت هاي كافه هاي متوسط پاريس ، با دستمال توالتي كه از جاش در اومده بود و كف زمين خيس -كه دليل خيسيش رو بايد حدس بزني و به قطعيت هم نرسي - داشت آروم آروم ميپوسيد. پسرم با ديدن شرايط پشيمون شده بود و من فكر ميكردم چاره اي نيست اگه ميخوايم راهمون رو ادامه بديم.
براي اينكه دستهام آزاد باشه و بتونم كمكش كنم كه لباسهاش به درو ديوار نگيره كتاب رو گذاشتم روي رادياتور لق زنگ زده ي زير دستگاه خشك كن دست . خيلي جاي امني نبود ولي ميشد براي چند دقيقه محافظت از كتاب قطور داستايفسكي توي اون فضاي چندش آور روش حساب كرد. به محض اينكه از نيفتادنش مطمئن شدم ، از خواب پريدم.
توي تخت بودم ، نور خاكستري روز ابري از لاي پرده داشت عشوه ميومد كه صبحه و كتاب قطور، توي توالت قايق جامونده بود. فكر كردم شايد بايد باز بخوابم تا بتونم برش دارم. ولي نشد. بايد سريع آماده ميشدم براي رسيدن به يه قرار قبلي.
تمام راه ،فكر كتاب و اينكه بيفته كف اون زمين خيس ، يا چين چين شدن جلدش از چكه كردن آب دستي كه گرفته شده زير خشك كن فلزي ، يه لحظه هم رهام نكرد. اگه احيانا گذرتون افتاد به اون قايق و دستشوييش ، ميشه كتاب روي رادياتور رو برداريد لطفا؟ اگه البته تا حالا نيفتاده باشه روي اون موزاييك هاي خيس مشكوك.

چهارشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۹۴

روز پدر


شش سالم بود، مدير دبستانم - بهرستگان - خواسته بود پدرم رو ببينه، احتمالا براي دريافت كمكي، چيزي. وقتي پدرم رفته بود مدير گفته بود: به! جناب سرهنگ! ما منتظر يه آدم سن بالاي چاق بوديم با موهاي كمي ريخته! شما چرا اينقدر جوان و بلند و بالاييد؟! و اين شده بود جزو حكايت هاي شيرين اون روزها. پدرم "قرار بود" - به رسم طبيعي تلاشش در زندگي - از جوان ترين ارتشبد هاي ارتش ايران بشه. اما اين "قرار بود" محاسبه هاي سرنوشت رو نكرده بود.

پدرم هميشه عجله داشت، هفت ماهه به دنيا اومده بود، كودكي رو به اجبار تلخيش پريده بود تا نوجواني ، و نوجواني رو دويده بود به سمت خشونت و انضباط بزرگسالي. خيلي كم سن بوده كه از خانه ي پدري با هزار آرتيست بازي ميرسونه خودش رو به دبيرستان نظام، و بعد روزهاي تعطيل كه بقيه ي رفقا به اقتضاي طبيعت ميرفتن استراحت و تفريح ، در هر فرصتي ميرفته خيابون نادري كه پاتوق انگليسي ها و آمريكايي ها بوده تا جواب مشكلات زبان انگليسي كه در طول هفته يادداشت كرده بوده از "خارجي ها" بپرسه. (وقت براي تلف كردن نيست ! صد هزار بار اين رو ازش شنيده بودم... ) و اينطوري ميشه كه در دانشگاه افسري موقع ملاقاتي با شخص اول مملكت كه همراه يكي از نمايندگان امريكايي بوده، معرفي ميشه، با انگليسي بسيار غني حرف ميزنه و تقدير ميشه. سالها بعد روزي كه در امتحان گذروندن دوره ي عالي ارتش در امريكا از نفرات برتر ميشه ، تعدادي از رفقاي قبول نشده از كنارش رد ميشن و شوخي جدي ميگن تا طلوعي هست ما ته صفيم. و اين فرضيه ي "قراربود" كه بابتش شب و روز زحمت ميكشيده، براش قوي تر ميشه.


در عين حال شروع ميكنه با دانشگاهي در امريكا به شكل مكاتبه اي مديريت خوندن ، شايد پيش بيني هايي ميكرده اما نه چندان واضح چون در سفرهاي زيادش به امريكا و امكان موندن هربار برميگرده و ميره پشت ميزش ميشينه تا به اون قسم - كه خود شخص اول مملكت پاش نايستاد و رفت- تا آخرين لحظه وفادار بمونه.


چند ماهي بعد از انقلاب وقتي اعلام شد افسرها بايد اسلحه هاشون رو تحويل بدن ، عليرغم اصرار اطرافيان براي به دردسر ننداختن خودش، ميره و خودش رو معرفي ميكنه كه به قانون احترام بذاره ! و اسلحه رو تحويل بده . و البته اونجا كسي به نام م. ق كه بعد ها خبر كشته شدنش در جنگ رو خونديم، اسلحه رو ميذاره روي شقيقه اش و به كسي كه بالادستش بوده ميگه : شما امر كني همين الان ميفرستمش به درك. بالا دستي اما كه مهندسي بوده از اروپا آمده، كه حتما با هزار آرمان انساني انقلاب كرده بوده، م.ق رو مرخص ميكنه و به پدرم ميگه: جناب سرهنگ، همراه سرباز ميفرستمتون كه بريد از در پشتي بيرون و ديگه نيايد اينجا.

روزهاي غريب شروع ميشه، حقوق پدرم به دليل مذهبش - مثل تمام كارمندان بهايي دولت سابق - بعد از پر كردن فرمي در بانك ، قطع ميشه. پدرم هر روز و بيشتر اوقات مسيرهاي طولاني رو به دليل شروع جنگ و نبود بنزين و نداشتن پول، پياده ميره تا به بچه هاي كوچولو، خانم هاي خانه دار، رستوران دارهاي بلندپرواز و دانشجوها زبان درس بده ، و مادرم خياطي ميكنه تا چرخ زندگي بچرخه. و البته كه وقت براي تلف کردن نیست ... بنابراين وسط قرض و بدبختي در كنارش تحصيل مكاتبه اي رو ادامه ميده تا بالاخره دكتراش رو در مطالعات صلح ميگيره. جناب سرهنگ پاك ميشه، و دكتر خودش رو از پشت اون "قراربود" بيرون ميكشه.

در دوران جنگ ص. ش از فرماندهان بنام جنگ که زماني از شاگردان پدرم در دانشكده افسري بوده و به دلايلي بهش ارادت داشته ، از طريق دوستي مشترك براش پيغام ميده كه بيا و از باورت دست بردار كه تو از زبده هاي آموزش نقشه خواني ارتشي. پدرم ميگه اگر با همين باوري كه هستم قبولم داريد ، با كمال ميل ميام . ديگه هرگز كسي سراغش رو نميگيره تاسالها ميگذره، من ٢١ سالمه، دوران دفاع مقدس تمام شده و زمان سازندگيه ، كه زني مياد دم خونه مون با چادر، در ميزنه، مادرم تا در رو باز ميكنه زن وارد خونه ميشه، چرخي ميزنه و پيش از اينكه مادرم بتونه واكنشي نشون بده ميگه اشتباه اومدم و ميره. چند هفته بعد دو مرد مسلح پدرم رو از خونه ميبرند و وقتي مادرم ميگه حكمتون كجاست، اسلحه رو ميگيرن طرفش كه اين هم حكم. در تماس با تمام ارگان ها حتي زندان ها هيچكس از بازداشت پدرم خبر نداره و تازه شماتت هم ميشيم كه چراگذاشتيم ناشناس ها ببرنش! شب به خونه آورده شد با گونه هاي سرخ كه روي پوست سفيدش به طرز عجيبي نقش بسته بود. لبخند ميزد و ميگفت چند تا سوال كردن و همين.

زمان برد تا از طريق كس ديگري دونستم در يكي از طبقات بالاي هتل هما يا يكي ديگه از اين هتل هاي بين المللي، توسط كسي به نام الف در كنار دو نفر كه يكي نقش آدم بده و ديگري آدم خوبه رو بازي ميكرده به قهوه دعوت ميشه، و قهوه در حاليكه در تراس هتل برعكسش كرده بودن و بهش سيلي ميزدن بهش داده شده. سرهنگ كورش طلوعي كه در يكي از رده هاي بسيار بالا و حساس اداره ي دوم ارتش شاهنشاهي سمت داشت پيدا شده بود، اونهم به دليل خبر دادن كسي از يك جلسه ي دعاي بهايي ها. چه حسن اتفاقي ! اين ملاقات - بازجويي هاي پر فشار ، هفته اي يكبار ، و تا چند سال ادامه داشت، و هربار با تلفني و قراري جلوي دكه ي روزنانه فروشي سر ديباجي شمالي، و هر بار با تاكيد به اينكه خداحافظي كن از خانواده و بيا. و هربار شب پدرم برگردونده ميشد. تا اينكه آقاي الف، كه حالا شيفته ي بابام شده بود، وگاهي زنگ ميزد كه "كورش جان دلم گرفته بيا يه كم گپ بزنيم " - (البته در همون شكل و شمايل فرستادن راننده و مكان نامعلوم ) - بهش ميگه هر چي ميخواي بگو تا برات انجام بدم، ما زمان زيادي نخواهيم موند. پدرم مسلما چيزي نميخواد ولي آقاي الف چيزي ميخواد. در اخرين ملاقات با اندوه زياد ميگه : "كورش برام دعا كن!" و بعد ديگه كسي پدرم رو احضار نميكنه.


در دوران خاتمي بالاخره پدرم با دستهايي كه از شدت لرزش و فشار عصبي قادر به يك امضاي ساده بدون چين و شكن نبود، در شروع يك بيماري كه بعد ها خودش رو نشون ميده ، پاسپورت يكبار مصرفش رو ميگيره و در حاليكه من توي كوير سر فيلمبرداري بودم، از ايران ميره.
پدرم كم كم خاطرات تلخ گذشته رو از ياد برد، انگار ذهن خوب هاش رو سوا كرده بود و بدهاش رو ريخته بود دور تا بتونه از شر "قراربود" بالاخره خلاص بشه. تنها نكته اي كه تا قبل از رفتنش يادش بود و پاي تلفن هم بهم گفت اين بود كه : "حقوق تمام سالهاي خدمتم رو خوردند، يه ليوان آب هم روش. "


تابستون گذشته وقتي پدرم با نوه اش ميخنديد و از ديدنش كيف ميكرد، حتي يادش نبود كه چقدر شاگرد داشته هم در دوران ارتش و هم در دوران بعد ازانقلاب، يادش نبود كه چرا كساني دوستش دارن وبه من از سر لطف و صفا پيغام ميدن كه به بابات مديونيم .

پدرم نهم فروردين رفت. با تمام آرزوهاي از دست رفته و محقق نشده، و اراده اي كه مخصوصا در تصميم گيري هاي بي پرواي بعد از مريضيش ديدم. با تمام جديتي كه در تمام زندگي در برابر همه چيز به ويژه اعتقاداتش داشت و تمام آرامش و سهل گيري اجباري اين سالهاي آخر كه هر بار پاي تلفن ميگفت: دنيا همه هيچ و كار دنيا همه هيچ... البته همچنان بعيد ميدونم كه ته دلش در مورد تلف نكردن زمان كوتاه اومده باشه.

نميدونم چرا اينها رو مينويسم، و چرا اينها رو اينجا مينويسم. شايد چون ميخوام اين خاطرات لا اقل از پاك شدن حافظه ي من در امان بمونن، شايد چون معتقدم زندگي تك تك ايراني ها بويژه از ٣٥ سال گذشته ميتونه يه كتاب باشه، شايد هم چون خيلي ساده روز پدره و من هم مثل همه ي آدمهايي كه پدرشون نيست، دلم براي بابام تنگ شده. نميدونم. روز پدر به همه ي پدرها مبارك.