چهارشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۹۴

روز پدر


شش سالم بود، مدير دبستانم - بهرستگان - خواسته بود پدرم رو ببينه، احتمالا براي دريافت كمكي، چيزي. وقتي پدرم رفته بود مدير گفته بود: به! جناب سرهنگ! ما منتظر يه آدم سن بالاي چاق بوديم با موهاي كمي ريخته! شما چرا اينقدر جوان و بلند و بالاييد؟! و اين شده بود جزو حكايت هاي شيرين اون روزها. پدرم "قرار بود" - به رسم طبيعي تلاشش در زندگي - از جوان ترين ارتشبد هاي ارتش ايران بشه. اما اين "قرار بود" محاسبه هاي سرنوشت رو نكرده بود.

پدرم هميشه عجله داشت، هفت ماهه به دنيا اومده بود، كودكي رو به اجبار تلخيش پريده بود تا نوجواني ، و نوجواني رو دويده بود به سمت خشونت و انضباط بزرگسالي. خيلي كم سن بوده كه از خانه ي پدري با هزار آرتيست بازي ميرسونه خودش رو به دبيرستان نظام، و بعد روزهاي تعطيل كه بقيه ي رفقا به اقتضاي طبيعت ميرفتن استراحت و تفريح ، در هر فرصتي ميرفته خيابون نادري كه پاتوق انگليسي ها و آمريكايي ها بوده تا جواب مشكلات زبان انگليسي كه در طول هفته يادداشت كرده بوده از "خارجي ها" بپرسه. (وقت براي تلف كردن نيست ! صد هزار بار اين رو ازش شنيده بودم... ) و اينطوري ميشه كه در دانشگاه افسري موقع ملاقاتي با شخص اول مملكت كه همراه يكي از نمايندگان امريكايي بوده، معرفي ميشه، با انگليسي بسيار غني حرف ميزنه و تقدير ميشه. سالها بعد روزي كه در امتحان گذروندن دوره ي عالي ارتش در امريكا از نفرات برتر ميشه ، تعدادي از رفقاي قبول نشده از كنارش رد ميشن و شوخي جدي ميگن تا طلوعي هست ما ته صفيم. و اين فرضيه ي "قراربود" كه بابتش شب و روز زحمت ميكشيده، براش قوي تر ميشه.


در عين حال شروع ميكنه با دانشگاهي در امريكا به شكل مكاتبه اي مديريت خوندن ، شايد پيش بيني هايي ميكرده اما نه چندان واضح چون در سفرهاي زيادش به امريكا و امكان موندن هربار برميگرده و ميره پشت ميزش ميشينه تا به اون قسم - كه خود شخص اول مملكت پاش نايستاد و رفت- تا آخرين لحظه وفادار بمونه.


چند ماهي بعد از انقلاب وقتي اعلام شد افسرها بايد اسلحه هاشون رو تحويل بدن ، عليرغم اصرار اطرافيان براي به دردسر ننداختن خودش، ميره و خودش رو معرفي ميكنه كه به قانون احترام بذاره ! و اسلحه رو تحويل بده . و البته اونجا كسي به نام م. ق كه بعد ها خبر كشته شدنش در جنگ رو خونديم، اسلحه رو ميذاره روي شقيقه اش و به كسي كه بالادستش بوده ميگه : شما امر كني همين الان ميفرستمش به درك. بالا دستي اما كه مهندسي بوده از اروپا آمده، كه حتما با هزار آرمان انساني انقلاب كرده بوده، م.ق رو مرخص ميكنه و به پدرم ميگه: جناب سرهنگ، همراه سرباز ميفرستمتون كه بريد از در پشتي بيرون و ديگه نيايد اينجا.

روزهاي غريب شروع ميشه، حقوق پدرم به دليل مذهبش - مثل تمام كارمندان بهايي دولت سابق - بعد از پر كردن فرمي در بانك ، قطع ميشه. پدرم هر روز و بيشتر اوقات مسيرهاي طولاني رو به دليل شروع جنگ و نبود بنزين و نداشتن پول، پياده ميره تا به بچه هاي كوچولو، خانم هاي خانه دار، رستوران دارهاي بلندپرواز و دانشجوها زبان درس بده ، و مادرم خياطي ميكنه تا چرخ زندگي بچرخه. و البته كه وقت براي تلف کردن نیست ... بنابراين وسط قرض و بدبختي در كنارش تحصيل مكاتبه اي رو ادامه ميده تا بالاخره دكتراش رو در مطالعات صلح ميگيره. جناب سرهنگ پاك ميشه، و دكتر خودش رو از پشت اون "قراربود" بيرون ميكشه.

در دوران جنگ ص. ش از فرماندهان بنام جنگ که زماني از شاگردان پدرم در دانشكده افسري بوده و به دلايلي بهش ارادت داشته ، از طريق دوستي مشترك براش پيغام ميده كه بيا و از باورت دست بردار كه تو از زبده هاي آموزش نقشه خواني ارتشي. پدرم ميگه اگر با همين باوري كه هستم قبولم داريد ، با كمال ميل ميام . ديگه هرگز كسي سراغش رو نميگيره تاسالها ميگذره، من ٢١ سالمه، دوران دفاع مقدس تمام شده و زمان سازندگيه ، كه زني مياد دم خونه مون با چادر، در ميزنه، مادرم تا در رو باز ميكنه زن وارد خونه ميشه، چرخي ميزنه و پيش از اينكه مادرم بتونه واكنشي نشون بده ميگه اشتباه اومدم و ميره. چند هفته بعد دو مرد مسلح پدرم رو از خونه ميبرند و وقتي مادرم ميگه حكمتون كجاست، اسلحه رو ميگيرن طرفش كه اين هم حكم. در تماس با تمام ارگان ها حتي زندان ها هيچكس از بازداشت پدرم خبر نداره و تازه شماتت هم ميشيم كه چراگذاشتيم ناشناس ها ببرنش! شب به خونه آورده شد با گونه هاي سرخ كه روي پوست سفيدش به طرز عجيبي نقش بسته بود. لبخند ميزد و ميگفت چند تا سوال كردن و همين.

زمان برد تا از طريق كس ديگري دونستم در يكي از طبقات بالاي هتل هما يا يكي ديگه از اين هتل هاي بين المللي، توسط كسي به نام الف در كنار دو نفر كه يكي نقش آدم بده و ديگري آدم خوبه رو بازي ميكرده به قهوه دعوت ميشه، و قهوه در حاليكه در تراس هتل برعكسش كرده بودن و بهش سيلي ميزدن بهش داده شده. سرهنگ كورش طلوعي كه در يكي از رده هاي بسيار بالا و حساس اداره ي دوم ارتش شاهنشاهي سمت داشت پيدا شده بود، اونهم به دليل خبر دادن كسي از يك جلسه ي دعاي بهايي ها. چه حسن اتفاقي ! اين ملاقات - بازجويي هاي پر فشار ، هفته اي يكبار ، و تا چند سال ادامه داشت، و هربار با تلفني و قراري جلوي دكه ي روزنانه فروشي سر ديباجي شمالي، و هر بار با تاكيد به اينكه خداحافظي كن از خانواده و بيا. و هربار شب پدرم برگردونده ميشد. تا اينكه آقاي الف، كه حالا شيفته ي بابام شده بود، وگاهي زنگ ميزد كه "كورش جان دلم گرفته بيا يه كم گپ بزنيم " - (البته در همون شكل و شمايل فرستادن راننده و مكان نامعلوم ) - بهش ميگه هر چي ميخواي بگو تا برات انجام بدم، ما زمان زيادي نخواهيم موند. پدرم مسلما چيزي نميخواد ولي آقاي الف چيزي ميخواد. در اخرين ملاقات با اندوه زياد ميگه : "كورش برام دعا كن!" و بعد ديگه كسي پدرم رو احضار نميكنه.


در دوران خاتمي بالاخره پدرم با دستهايي كه از شدت لرزش و فشار عصبي قادر به يك امضاي ساده بدون چين و شكن نبود، در شروع يك بيماري كه بعد ها خودش رو نشون ميده ، پاسپورت يكبار مصرفش رو ميگيره و در حاليكه من توي كوير سر فيلمبرداري بودم، از ايران ميره.
پدرم كم كم خاطرات تلخ گذشته رو از ياد برد، انگار ذهن خوب هاش رو سوا كرده بود و بدهاش رو ريخته بود دور تا بتونه از شر "قراربود" بالاخره خلاص بشه. تنها نكته اي كه تا قبل از رفتنش يادش بود و پاي تلفن هم بهم گفت اين بود كه : "حقوق تمام سالهاي خدمتم رو خوردند، يه ليوان آب هم روش. "


تابستون گذشته وقتي پدرم با نوه اش ميخنديد و از ديدنش كيف ميكرد، حتي يادش نبود كه چقدر شاگرد داشته هم در دوران ارتش و هم در دوران بعد ازانقلاب، يادش نبود كه چرا كساني دوستش دارن وبه من از سر لطف و صفا پيغام ميدن كه به بابات مديونيم .

پدرم نهم فروردين رفت. با تمام آرزوهاي از دست رفته و محقق نشده، و اراده اي كه مخصوصا در تصميم گيري هاي بي پرواي بعد از مريضيش ديدم. با تمام جديتي كه در تمام زندگي در برابر همه چيز به ويژه اعتقاداتش داشت و تمام آرامش و سهل گيري اجباري اين سالهاي آخر كه هر بار پاي تلفن ميگفت: دنيا همه هيچ و كار دنيا همه هيچ... البته همچنان بعيد ميدونم كه ته دلش در مورد تلف نكردن زمان كوتاه اومده باشه.

نميدونم چرا اينها رو مينويسم، و چرا اينها رو اينجا مينويسم. شايد چون ميخوام اين خاطرات لا اقل از پاك شدن حافظه ي من در امان بمونن، شايد چون معتقدم زندگي تك تك ايراني ها بويژه از ٣٥ سال گذشته ميتونه يه كتاب باشه، شايد هم چون خيلي ساده روز پدره و من هم مثل همه ي آدمهايي كه پدرشون نيست، دلم براي بابام تنگ شده. نميدونم. روز پدر به همه ي پدرها مبارك.

۱ نظر:

نهال گفت...

بی نظیر و تکان دهنده بود. روح پدرتون شاد...