پنجشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۹۴

خانه

توي پياده رو و پشت يكي از ميزهاي كافه ي سر كوچه نشستيم، يكشنبه بازاره و آفتابي و نميخوايم تماشاي كوچه و هجم رنگارنگ مردم رو از دست بديم. پسرم با پشمك عظيم صورتي توي دستش داره عشق ميكنه كه كسي با صدايي بلند و زنگ دار در حاليكه حرف ميزنه پشت سرمون صندلي رو ميكشه و ميشينه . از فشارمهاجم به پشت صندليم ، بي اينكه پشت سرم رو نگاه كنم جا رو باز مي كنم، ميرم جلو اونقدر كه ديافراگمم ميچسبه به لبه ي ميزمون.
و حالم گرفته ميشه.

زن با صدايي كه از تيزي و بلندي آزارت ميده ، به دوستاش چند بارميگه : فندك دارين؟ و بعد دعواي ديشبش رو توي مهموني اي كه ظاهرا همراهاش همه ديدن، باز تعريف ميكنه. با اينكه دلمون نميخواد اما زنگ و بلندي صداش نميذاره در جريان ماجرا قرار نگيريم.

از هر چهار تا كلمه اش دو تاش ناسزاست، ركيك نيست ولي تنده. پسرم چشمهاش برق ميزنه. و وقتي زن ميگه : ديدين كه ، من آدم گهي هستم ولي بدجنس نيستم، پسرم تكرار ميكنه : آدم گه ! و ميخنده.
به فارسي ميگم : قرار شد حرفهاي بد رو فقط پيش خودت نگه داري و تكرار نكني!

خانم كه تقريبا پشتش به پشت من چسبيده چند بار فندك ميزنه - از صداش ميفهمم - و باز ميگه : اين هم كه ري...ه! پسرم مياد تكرار كنه: ر... نگاهش ميكنم، از اون نگاههاي تيز روي صحنه. پشت پشمك قايم ميشه و ميگه : چيزي نگفتم من !

بالاخره دود ميرسه به صورت من و بعد پشمك پسرم. باز به فارسي و محض احتياط زير لب ميگم : آخ باز نشستيم با اين بچه بيرون. الان سرتاپاش ميشه دود.

خانم برميگرده طرفمون. پسرم ميترسه .
- اسپانيايي هستين ؟ بخارنفس پر از الكلش با گرماي آفتاب ميزنه توي صورتم.
و تا سپنتا رو ميبينه، ميگه : عجب حيواني ام من، يه بچه با شماست! ببخشيدبراي سيگار.
ميگيم : نه نه راحت باشيد، اصلا مشكلي نيست، ما نبايد اينجا مينشستيم ... و تمام تعارف هاي ايراني كه مبادا كسي از ما خارجي هاي مهربون و با فرهنگ برنجه! خانم اما كوتاه نمياد و سيگاربه نيمه نرسيده اش رو ميندازه زير پاش تا با كفش صندل پاشنه نقره ايش به احترام يه پسر بچه ي شش ساله خاموشش كنه. كاري كه هرگز و هرگز اينجا معمول نيست .
بعد ميگه: تعريف كنين ببينيم كجايي هستين؟
توي كمتر از ٥ دقيقه ميفهميم كه ژوئل ٦٢ سالشه ، كه كليميه، كه زبان فارسي رو توي تلويزيون يكبار شنيده و به نظرش زيباست ، و آرزو ميكنه توي اين روزهايي كه دنيا خيلي بد و پر از سوتفاهم شده، ما احساس خوبي از زندگي در فرانسه داشته باشيم و حس كنيم خونه مون همينجاست.
ژوئل من رو بغل ميكنه و ميبوسه ، شوهرو پسرم رو هم. و بعد به ياد نوه اش - كه با دخترش رفتند اسراييل و عكسشون رو تو آيفونش نشونمون ميده - به اصرار اسكناس ٥ يورويي تا شده اي به پسرم كادو ميده تا از يكشنبه بازار بره و "خودش براي خودش" كادو بخره.

وقتي قبل از رفتن دنبالش ميگرديم تا خداحافظي و تشكر دوباره كنيم، با قد ريزه ميزه و موهاي صاف خرمايي و لباس كتون خوش دوخت و كفش هاي ظريفش كنار بار بين ٦ تا مرد ايستاده و داره آروم ويسكي نميدونم چندمش رو ميره بالا و با صداي زنگ دارش به چيزي اعتراض ميكنه. با ترديد براش دست تكون ميديم ، مي پره طرفمون ، هر سه مون رو گرم در آغوش ميگيره و به پسرم ميگه به غريبه ها اعتمادنكني !
امروز بعد ازظهر مشغول كارم كه از پنجره هاي باز - كه قراره به جريان هوا توي خونه هاي بي كولر اينجا كمك كنن - ميشنوم كه در سنگين و كوچيك حياط باز ميشه. و بعد صدايي بلند و زنگ دار با صداي بم خانم همسايه ميريزه توي راهروي ورودي و بعد حياط كه : عجب حياط فسقلي با نمكي، هركي درست كرده اينجا رو باسليقه بوده !
مكث ميكنم، شايد كمتر از يك دقيقه، و بعد - با همون شوقي كه اولين بار توي نوجووني با ديدن خسرو خسروشاهي توي خيابون و شنيدن صداش كشف كردم آلن دولونه - ميپرم از جام و ميگم : ژوئل!

كفشامو ميپوشم و ميدوم پايين، هيچكس نيست، در رو باز ميكنم، خانم همسايه با سگش ايستاده ، تنها، و ژوئل رفته . كمي توي كوچه ، حيرون صبر ميكنم . فكر ميكنم شايد الان با ليوانش از كافه بياد بيرون كه برگرده باز توي حياط ما، شايد هم بره پيش خانم چيني مرموزي كه ديوار به ديوار خونه ي ما توي مغازه ي زشتش با پرده هاي بنفش پوست ماري ، ماساژ طبي ميده. ولي خبري نميشه. گرما ميسوزونه. برميگردم خونه.
- ميدوني كي بود؟ ژوئل بود!
شوهرم ميگه : زن ژك؟
- نه، ژوئل كه داد ميزد موقع حرف زدن ، همون كه يكشنبه باهامون دوست شد!
شوهرم ميخنده، اين يعني تعجب از هيجان من ، و كارش رو ادامه ميده.
فكر ميكنم شايد يكي از اين روزها دوباره ژوئل بياد توي حياط ما و من اين بار صبر نميكنم كه برم پايين. از همين پنجره بلند ميگم : bonjour Joelle!
و اگر نشستيم با هم روي نيمكت سنگي حياط، بهش ميگم : ميدوني ژوئل جان! بعد از ده سال دوري از شوق بي هوا شنيدن صداهاي آشنا، صداي تو من رو از جام بلند كرد ، اونقدر كه بدوم توي پله ها ، بدوم توي كوچه و يك لحظه همونطور كه بهمون گفتي، باور كنم خونه ام همينجاست .

۱ نظر:

معشوق دوره ي ممنوعه گفت...

vasaatye roo be akhare dastan raftam to hesso hale fazaye dastanaye garcia markez va ye ja ham bargas yusa, ajab tori minevisi khanoom!
man esmam nasim e va milan zendegi mikonam, khoshhalam etefaghi weblogeto mikhoonam.

^_^