سالها پیش وقتی خیلی نوجوان بودم شیفته ی پسرکی شدم که کفتر باز بود . آن روزها که میشد در پنجره ایستاد وامروزش را با یک نگاه عاشق فلان پسرک موتورسوارو فردایش را عاشق فلان علاف دوست داشتنی سر کوچه شد. آن روزها که زن های همسایه با همه ی بیرحمی سرخوردگی های سنت ،در پچ پچ های عصرانه ی دم در، دخترک های محله رابه خاطر یک نامه یا نگاه بی تاب یا رد و بدل کلمه ای در گذری سریع از کنارمعشوق همیشه دور از دسترس، تا مرز فاحشه خواندن به گند میکشیدند.
پسرک کفتر باز منفور بود. در نگاه من اما دنیای غریبی داشت و فقط تنها بود.
بالاخره یک روزخوشحال از غیبت بزرگترها و بی توجه به چشمهای همیشه کنجکاو پنجره ها، رفتم توی پشت بام و ابر مرد روزهای نوجوانیم را از نزدیک دیدم که بسیار کوچک بود آنقدر که لای کفتر هایش گم شده بود. آن روز دانستم که پسرک در عشق یک دخترک دیگر مانده بود. دخترکی که در راه مدرسه همدیگر را پیدا کرده بودند و بعد به مدد خبر رسانی در و همسایه و با غوغای مادر و پدر دخترهمه چیز تمام شده بود .و وقتی در سخنرانی پر شورش گفت که ترک تحصیل کرده چون از تئوری خسته است ، و گفت که هیچکس وفای کبوتر را ندارد ، و گفت که عاشق آن دخترک تا آخر عمرش خواهد ماند، برای من ۱۳ ساله بزرگ و بزرگتر شد آنقدر که دیگر نمیشد شیفته اش ماند. آن بعد از ظهر آبان، کفتر باز دوست نداشتنی محله در آن ملاقات با فاصله ، سعی کرد به من حالی کند که” رفته توی لک“ و آنقدر صبر میکند تا از لک بیرون بیاید.
آن روزتمام شد مثل همه ی روزها که حال صبر کردن ندارند. و من یادم نیست که باز با او حرف زده ام یا نه. یا بعد ها در ماراتن عاشقی ها و فارغی هایم اصلا" لحظه ای به او فکر کرده ام یانه. اما این لک ،این حال دوست داشتنی ، همیشه با من ماند. آنقدر که گاهی به خاطرش نمیشود جنبید ، نمیشود خندید ،نمیشود گریه کرد ، نمیشود این و آن را دید ، حتی نمیشود نوشت .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر